او مرا با دنیای واقعی زنانگی آشنا ساخت – ۴

کجا داشتی می رفتی؟
می خواهی برسونی منو! باشه. می خواستم برم یه جایی توی محله ام غذا بخورم. یه جا است که کباب و سنگگ تازه داره. تو هم می آیی؟ محبوبه گفت محله تون کجاست؟ پریدم نشستم توی ماشینش و راه افتاد

رانندگی اش خوب بود. معمولی بود. یه ساعت «فیت بیت» که عکساشو توی اینترنت دیده بودم روی دستش بود. ضربان قلب رو نشون میده. حتما قلبش داره مثل من زیاد میزنه.

می خواستم بپرسم چرا اونطوری سکوت کرد توی یک ماه و نیم گذشته؟ ولی دیدم توی ماشینش نشستم و داره با من میاد بریم غذا بخوریم. این خودش مگه جواب نیست؟

خیلی مونده خودم رو بگذارم توی صف مردا ولی وقتی توی ماشین محبوبه که ساکت و آروم داره در کنار من رانندگی می کنه و واقعا نمی دونم چرا این کار رو کرد به این حرف همیشگی میرسم که مردای خونواده یا جامعه در باره زنها گفتند. حساب و کتاب زنها با ما فرق داه.

اما فرق ما بین زمین و آسمون نیست. محبوبه مثل خودم نسبت به من کنجکاوه. حالا بگیم یه ذره خوشش می آد. داره به شکلی که یاد گرفته و تربیت شده و حتی یه ذره بیشتر از سنت معمول، همون کاری رو که من می کنم تکرار می کنه. می خواد ببینه من کی هستم. چطور مردی هستم.

حالا شاید چیزایی که توی من می بینه مثل نحوه لم دادنم توی ماشین یا نگاه های دزدکی من به خودش یا طرز لباس پوشیدنم و جواب هایی که به سوالاتش بعدا میدم براش مهمه. .

من شاید توجه ام به روسری اش هست که کاملا افتاده روی شونه اش و موهای صاف و کوتاهش داره خودش رو نشون میده. دستای ظریفش. دماغش که بفهمی نفهمی معلومه که عمل کرده … سطح برجسته پیرهنش روی سینه اش که پستوناش رو به رخ می کشه … فرق داره نگاهمون ولی هدفش یکیه.

محبوبه توی پیچ آخر به سمت کوچه ایی که کبابی نادر توش قرار داره پرسید: « چی قراره بخونی توی دانشگاه» من بعد از مدتی مکث گفتم بوی نون سنگگ داغ رو نمی شنوی؟

وقتی توی کوچه بن بست کنار کبابی پارک کرد در رو باز کردم که پیاده بشم گفتم دارم ضعف می کنم. بذار یه ذره غذا بخورم جوابت رو مفصل میدم.

رفتم توی پیاده رو وایستادم تا محبوبه ماشینش رو فقل کنه و بیاد. صاحب کبابی و کارکناش منو می شناختند. شاید یکی دو تا بچه محل هم اونجان. کیفم کوک بود.

اگه با محبوبه ببینند منو، انگار رفتم روی سکو و مدالم رو قراره بگیرم. ولی مثل این چند دفعه گذشته یه دفعه به نظرم اومد به این غرور یا حس خوب، میدون ندم.

اگه محبوبه می گفت بهتره بی خیال بشیم برام قابل فهم بود. اون هم فهمید که توی وضعیت ناخواسته ایی قرار داریم. کاری از دست ما بر نمی آومد. جلوی قضاوت دیگرون رو نمیشه گرفت. یه نگاهی به هم کردیم و چشمامون گفت بادا باد. وارد کبابی شدیم.

قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم قسمت پنجم قسمت ششم
قسمت هفتم قسمت هشتم

More from سعید داورپناه
پنج خصلت آدم های بسیار موفق
یکی از نگرانی های متفکرین غربی، کمرنگ شدن حس اراده و سخت کوشی...
Read More