او مرا با دنیای واقعی زنانگی آشنا ساخت – ۵

دیشب با فکر دو چیز به خواب رفتم و با همونها هم بیدار شدم. طلا و محبوبه.

سکه های طلام ۵ تا شدند. یه جورایی مسخره است چون با سه ماه کار ۹ میلیون تومن ساختم ولی خریدن اون سه سکه اول و دو تای بعدی روی هم ۱۴ میلیون تومن سود داد. الان ۲۵ میلیون تومن دارم. سوم دبیرستان که بودم یعنی همین ۳ سال پیش، می شد یه پژوی ۲۰۶ باهاش خرید.

محبوبه خیلی نازتر از اونی بود که تصور می کردم. توی کبابی وقتی پول غذا رو می دادم هیچی نگفت ولی منو برد به یه شیرینی سرا که کیک و چایی اش رو خودش پرداخت. تا رفتم دست به جیب کنم گفت خواهش می کنم بگذار همچی یر به یر باشه.

همه شب فقط نگاه بود که بین ما رد و بدل می شد. نگاهی که کنجکاو بود و دنبال اعتماد می گشت. یه عالم چیزای مسخره توی سرم می گذشت. اعتراف می کنم که اصلا خودم نبودم. چشمم به نگاه دیگران به ما بود. دنبال حس خوب توی قضاوت دیگرون می گشتم.

این میل غریزی شکار کردن داشت هم دست از سرم بر نمی داشت. محبوبه رو کشونده بودم یه گوشه و این جمله هی میومد توی ذهنم که « دیگه تو چنگمه»

محبوبه خوددارتر از من بود یا اونطوری نشون می داد. من ولی فرمونم انگار دست خودم نبود. تمام مدت هم تو ماشین هم بقیه اوقات دیشب، این لامصب سفت بود. گوشم داغ بود. قلبم تندتر می زد. می دونم که چشمام هم برق می زد. اصلا به فکر مهار احساستم نبودم. الان فهمیدم.

محبوبه حالتو احساس لوندی بروز نمی داد. جز مکث های یواشکی چشماش رو من و یه ذره نزدیکتر نشستن کنار من، تغییری توی رفتارش نشون نمی داد. بهونه ایی نداشتم که اونطوری یا حتی همین الان سفت باشم.

پدرم رفته بود سر کار و مادرم هم رفته بود خرید. رفتم حموم. رفتم که بیام. قبلا هم بارها با تصور محبوبه خودم رو آورده بودم. دست به کار که شدم دیدم نمیشه. همیشه رابطه ام توی این لحظات یکطرفه بود. سریع لختش می کردم و هول هولکی تموم می شدم.

این دفعه توی حموم نتونستم محبوبه رو لخت کنم. دوست داشتم خودش لخت بشه. نمی تونستم توی تصورم قانعش کنم. نمی خواستم. ولش کردم. رفتم سراغ شهره دختر شیطون محله مون. نه سوالی، نه جوابی. سریع اومدم.

خیلی عادی بود. آروم شدم. مثل همیشه گشنه ام شده بود. با مجید و سیروش از قبل قرار داشتم. ولی حسش نبود. می خواستم با محبوبه باشم ولی گفت که کار داره و شب هم میره مهمونی مهم خانوادگی.

این بی خیال شدن نسبت به دوستام رو دوست نداشتم. مجید رو از بچگی می شناسم. سیروس رو هم حدود ۱۰ سال هست که دوستیم ولی چه راحت با اومدن محبوبه هر دو شون محو شدند. به خودم گفتم اینطوری نمیشه. پاشو برو. تازه یه جورایی هم می خواستم خبر دیروز رو بهشون بدم. 

 

قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم قسمت پنجم قسمت ششم
قسمت هفتم قسمت هشتم

 

 

More from سعید داورپناه
افسردگی واکنشی است عاقلانه به مشکلات دنیای دیوانه
وارد محل کار می شوی و مدیر بخش از تو می خواهد...
Read More