او مرا با دنیای واقعی زنانگی آشنا ساخت – ۳

هنوز خیلی زوده که در باره زندگی و آدمها بخواهم نظر بدهم ولی از همین اول جوانی با این تغییراتی که توی روح و بدنم ایجاد شده دیگه از زندگی و افت و خیزهاش نمی ترسم. معلوم نیست چرا ولی دلم قرصه.

ناراحت هم نیستم که سه روز مونده به تموم شدن کارگری ام و کوچکترین التفاتی از طرف محبوبه دیده نشده. با این همه انگار روح یکی از اجدادم توی من حلول کرده و افسار احساسات من رو در کنترل خودش گرفته و داره همچنان غرور و اعتماد رو میریزه توی خونم.

محبوبه همه چند هفته گذشته رو انگار اصلا به طبقه دهم ساختمون نیومد یا اومد و من متوجه نشدم. این یعنی چی؟ ناراحت شده؟ بهش برخورده؟ خجالت میکشه؟ یا شاید اصلا یادش رفته. ممکنه آفتابی نمیشه تا خیالات به سرم نزنه و زودتر فراموشش کنم.

عاشقش نبودم که حیران و ویران بشم. کنجکاوش بودم. برام جالب بود بشناسمش. از دیدنش خوشحال می شدم. فهمیدم چه تیپ دختری من رو جذب می کنه اما بد نمی شد بفهمم این طور دخترا قراره همیشه به من نه بگویند؟

چه تیپ دختری قراره من براش جذاب باشم. مثل اینکه نمیشه به نشونه هایی که بروز می دهند اعتماد کرد. شاید ما نشونه ها رو تخیل می کنیم. خیلی همه چی شیر تو شیر و جالبه. رابطه و آشنایی با دخترا پر از رمز و رازه. شاید مزه اش همینه که عجیب و نامعلوم باشه.

هیچکی ساعت آخری که توی ساختمون بودم نیومد خداحافظی یا اصلا تایید کنه که خوش اومدی و چطوری پولت رو برات واریز می کنیم و از این حرفها. از شانس من اوستا پرویز و عمله بناهاش هم نبودند. شروع به اون خوبی با این فلاکت تموم داشت می شد.

نیم ساعتی توی کارگاه پایین و توی جاهای مختلف ساختمون ول گشتم و با چند نفری که می شناختم خداحافظی کردم. خبری نشد. کوله پشتی لباس و غذام رو برداشتم و بدون عوض کردن لباس زدم تو کوچه…

پاییز داشت می اومد ولی هنوز سرد نبود. گشنه ام بود و انگار به خودم یه پذیرایی جانانه بدهکار بودم. داشتم غذایی که باید میزدم به بدن رو توی ذهنم می گشتم که صدای بوق یک ماشین شنیدم. صد قدم اونطرفتر، سمت مخالف مسیری که از ساختمون اومدم بیرون یه پژوی سبز پارک بود ولی روشن بود..

برگشتم به راهم رو ادامه دادم. هنوز چند قدم نرفته بودم که همون ماشین توی کوچه از کنارم که گذشت ایستاد. حواسم بود ولی داشتم بین اینکه کدوم کبابی برم با خودم کلنجار میرفتم که رسیدم جلوی پژوی سبز.

خیلی بی خیال و بدون کنجکاوی چشمش افتاد به راننده. محبوبه بود. وسط کوچه ماشین رو نگه داشته بود و سرش پایین بود. از اون لبخندها زدم که شاید توی زندگی دو سه بار رو صورتم نشسته بود. پیش خودم گفتم عین خودم مغروره.

قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم قسمت پنجم قسمت ششم
قسمت هفتم قسمت هشتم

More from سعید داورپناه
سنگ آسمانی که از بیخ گوش زمین می‌گذرد
 یک سنگ آسمانی به اندازه یک ساختمان مسکونی در روز 15 فوریه...
Read More