دنیا باید این شکلی باشه، این خوبه

فکر می‌کنم تابستان ۷۷ بود، من نوجوان بودم و با دختری دوست شده بودم دختری اهل موسیقی، آن‌هم از نوعِ کلاسیکش. ساز هم می‌زد. حرفهامون هم بیشتر حول و حوش موسیقی بود.

یه بار ساعت ۳ بعد از ظهر قرار گذاشتیم و جلوی پارک ساعی همو دیدیم. بعد رفتیم روی رمپ اول پارک، سمت راست پله های ورودی که نقطه خلوتی از پارک بود و نیمکت دنجی داشت. با فاصله کمی از هم نشستیم. اون همین‌طور پشت هم داشت درباره نمی‌دونم موتزارت یا شوپن حرف می‌زد. آروم بهش چسبیدم و دستم رو انداختم روی شونه‌هاش و ناخودآگاه شروع کردم با انگشتام و از روی پارچه‌ مانتوی نخی که تن کرده بود، با پوست تنش بازی کردن.

اون‌وقت‌ها بدن زن هنوز برام عادی نشده بود و اون حالت جادو و رازآلود رو داشت برام. اونم هنوز خیلی دختر بود یعنی دست‌ها و صورتش هنوز موهای کرکی داشت، عینک می‌زد و من اولین رابطه‌اش بودم‌.

خلاصه پشت هم با هیجان حرف می‌زد و من با لذت بازوش رو نوازش می‌کردم و چیز زیادی هم از حرفاش متوجه نمی‌شدم. کم کم احساس کردم تمرکزش رو از دست داده و نفس هاش تند شده و تپش قلبش بالا رفته. صورتش قرمز شده بود، بین حرفاش به سکته می‌افتاد، دهنش خشک شده بود و تند تند آب دهنش رو قورت می‌داد و تقریبا دیگه مشخص نبود داره چی میگه.

نخواستم اون حالت معذبش ادامه پیدا کنه، خم شدم و بوسیدمش، ممتد و با لذت تمام. تا لَبام رو از لباش برداشتم سرش شل شد و افتاد روی شونه‌ام. ساکت شد و نفسی به راحتی کشید و من بیشتر به خودم چسبوندمش. به روبرو خیره شده بودیم، سرم رو تکیه دادم به سرش. مدتی که گذشت، نفس عمیقی کشید و آروم گفت «آخیش! دنیا باید این شکلی باشه؛ این خوبه»

خاطرات که از آدم فاصله می‌گیرن و دور می‌شن، دیگه انگار به تماشاگرِ خودت در اون خاطره تبدیل می شی. امروز که تصادفا اون دختر و گوشه خلوت پارک ساعی و اون بوسه به یادم اومد، اون هم در آستانه میانسالی و این زمستان سخت و سرد، یکدفعه متوجه معصومیتی شدم که بین ما وجود داشت.

امن و اون دختر هر کجا باشیم و به هر شکل، اینو می‌دونیم که لحظه‌ای جادویی از رابطه‌ای انسانی رو با هم خلق کردیم و در اون لحظه، حسی عجیب مثل نهایتِ خوشبختی رو تجربه کردیم؛ اون لحظه طلایی که با شگفتی دریافتیم که آره! دنیا باید این شکلی باشه، این خوبه!

More from امید حنیف
تماشای ضیافت کباب
تماشای ضیافت کباب
Read More