دختر و پسر جوان بر روی نیمکت پارک نشستند و در حالی که دست در دست هم داشتند برای ساعت ها از زندگی خود گفتند. آنها دیگر تنها نبودند. آنها جفت صد درصد کاملی که دنبالش بودند را پیدا کردند. این یک اتفاق فوق العاده بود. یک معجزه آسمانی.
آنها همانطور که مشغول صحبت بودند یک شک بسیار کوچک در قلب شان شکل گرفت. آخر مگر می شود چنین آرزوی بزرگی به آسانی به دست آید؟ برای همین به محض اینکه برای لحظاتی، حرفی برای گفتن نبود پسر جوان رو به دختر گفت: « بهتر است برای یقین کامل از اینکه عشق حقیقی و صد در صدِ همدیگر هستیم آزمایشی تعیین کنیم. بیا از هم جدا شویم با این اطمینان که یک روز، یک جایی، دوباره همدیگر را خواهیم یافت. آن وقت بدون تردید همان عشقی هستیم که دنبالش یودیم و ازدواج خواهیم کرد.
دختر گفت « آره. این دقیقا همان کاری است که باید بکنیم» آنها از هم جدا شدند. دختر به سمت شرق چرخید و پسر در مسیر مخالف رفت. شرطی که آنها گذاشتند ولی ضروری نبود. نباید زیر بار این آزمایش می رفتند چون واقعا و حقیقتا عشاق صد در صد کاملی برای هم بودند. پیدا کردن همدیگر یک معجزه بود. اما درک این حقیقت برای شان غیرممکن بود چون خیلی جوان بودند.
اما چرخه سرنوشت سرد و بی اعتنا است و برای همین همیشه قرار نیست نسبت به این زوج مهربان باشد. در یکی از زمستانها، دختر و پسر دچار سرماخوردگی شدیدی شدند که آنها را برای هفته ها بین مرگ و زندگی معلق نگاه داشته بود. بیماری شدیدی که حافظه سالهای قبل را از ذهن شان پاک کرد.
وقتی از بستر بیماری درآمدند سرشان مثل یک قلک خالی بود. ولی چون جوانان مصمم و باهوشی بودند توانستند به زندگی عادی برگردند. خدا را شکر آنقدر خوب شدند که می توانستند با مترو از یک نقطه شهر به نقطه دیگر بروند! آنقدر خوب که می توانستند برای ارسال یک نامه به اداره پست بروند. آنها البته در سالهای آتی، عشق را هم در حد ۷۵ درصد و حتی ۸۵ درصد تجربه کردند.
زمان به شکل غیرمنتظره ایی سریع و بی سر و صدا گذشت. پسر داشت سی و دو ساله می شد و دختر سی ساله … در صبح یک روز بهاری زیبا، پسر برای اینکه روز خودش را شروع کند در جستجوی محلی برای نوشیدن یک لیوان قهوه بود. او از سمت غرب خیابان به سمت شرق می رفت. در همان زمان دختر به این فکر بود که نامه ایی را با سرویس مخصوص به جایی ارسال کند.
دختر از شرق خیابانی باریک و شیک در یکی از محلات توکیو به سمت غرب خیابان قدم بر می داشت. دختر و پسر در مرکز این خیابان از جلوی هم رد شدند و برای یک لحظه ذره ایی از خاطره آشنایی شان در دل هر دو زنده شد. به شکل بسیار نامحسوسی به یادشان آمد که فردی که از کنارشان گذشت همان عشق صد در صد کاملی است که دنبالش بودند. ولی فقط در حد یک خاطره کمرنگ که ۱۴ سال از آن سپری شده بود.
آنها بدون رد و بدل کردن هیچ حرفی از کنار هم گذشتند و در میان جمعیت برای همیشه همدیگر را گم کردند. آیا این یک داستان غم انگیز نبود؟ بله اینطور است و این همان چیزی بود که من میبایست به آن دختر می گفتم.
ترجمه از روی متن انگیسی
On Seeing the 100% Perfect Girl One Beautiful April Morning
image source