نقش پدرم

دو تا از رفیق هایم، مرا بردند تماشای فیلم لایِن کینگ، سینما آی مَکس با عینک سه بعدی. آدم احساس می کرد کنار سیمبا، شیر جوانی که نقش اول فیلم بود دارد راه می رود. یک جای فیلم سیمبا توی جنگل تاریک داشت پرسه می زد و توی افکارش پیچ می خورد و به جایی نمی رسید.

او سر دوراهی مهمی توی زندگی اش قرار گرفته بود و نمی دانست باید چه کند. بوزینه پیری که روی درخت نشسته بود به سیمبا گفت من می دانم چه کسی هستم، تو نمی دانی. اسم بوزینه «رافیکی» بود، به زبان سواحیلی یعنی «رفیق»… رافیکی به سیمبا گفت من پدر تو را می شناسم، سیمبا گفت پدر من مرده. رافیکی گفت پدرت زنده است. او شروع کرد به دویدن و به سیمبا گفت دنبال من بیا تا نشانت بدهم.

رافیکی سیمبا را برد لب چشمه و گفت توی آب نگاه کن، پدرت را می بینی. سیمبا توی آب نگاه کرد و انعکاس صورت خودش را دید. رافیکی گفت آن پدرت است، او در تو زندگی می کند.

اشکم در آمد. یاد پدر خودم افتادم. پدر من قبل از اینکه بمیرد هیچوقت به من نگفت که باید چگونه زندگی کنم. هیچوقت من را ننشاند روبروی خودش تا به شکل رایج نصیحتم کند. اصلا بلد نبود که برود بالای منبر. او آنطور که خودش می پسندید زندگی می کرد و من تماشایش می کردم، عین نقش اول یک فیلم سینمایی.

قبلا فکر می کردم که دارد از وظیفه پدری اش می زند و سمبل کاری می کند که جملات قصار به من نمی گوید. الان می فهمم که لازم نمی دید. خیالش راحت بود؛ انگار می دانست که قرار است در من زندگی کند.

More from سهند سامی‌راد
گمشو تا لهت نکردم
از سر کار بر می گشتم خانه. سر راه رفتم به یک...
Read More