ازدواج غلام و معصومه

غلام مرد چهارشانه و تنومندی بود که هیبت عجیب و غریبی داشت. لرزش دستانش غیر ارادی بود، سبیل پرپشت و سر تراشیده و گردنی کلفت، از او غولی نشسته ساخته بود.

همه می‌گفتند غلام اگر زمینگیر نبود قطعا پهلوان می‌شد از همان ها که زود می آیند و زود می‌روند. از همان‌هایی که اسم و رسمی از خودباقی نمی‌گذارند.

به شدت تندخو و بد اخلاق بود تا آنجا که همه اطرافیان از او فاصله می‌گرفتند. بد دهنی و پرتاب کردن وسایل پیرامونش از خصوصیات بارز او بشمار می آمد. قدرت دستانش زبانزد خاص و عام بود چنان که ورقِ آهنی، زیر دستانش، قامت خم می‌کرد!

در تندباد ناملایمتی های روزگار، مادرزاد از دوپا فلج شده بود. توان تکانش را نداشت. بارها به انواع دکتر رجوع کردند اما افاقه نکرده بود. غلام به زندگی بدون پا عادت کرده بود. سخت بود و طاقت فرسا اما چاره ای نبود، باید زنده بود و زندگی کرد.

سر چهار راه ، سیگار و تنباکو و توتون می‌فروخت. کفش عابران را واکس می‌زد. گاهی بعضی از رهگذران از سر دلسوزی به او پول می‌دادند او هم مشتاقانه می‌گرفت دعایی و پشت سرشان می‌خواند.

بالاخره بعد از سالها کار کردن توانست با قرض و بدهی سه چرخه موتوری بخرد که مخصوص آدم های ناتوان بود. دیگر راحت شده بود. پول، حلال مشکلات همه است ولی برای غلام پول یعنی یک قدم به زندگی آدمهای معمولی شبیه ترشدن.

اسم معصومه را مادرش در شبی از شبها، سر سفره شام بر زبان آورد و قلب غلام را به تپش انداخت… زن! بوی زن! تن لخت ماده ای در آغوش یک نر ضمخت در خلوت شبانه …

غلام بعد از آن بعضی شبها به نقطه ای نامعلوم خیره می‌شد و گاه گداری قهقهه بلندی سر می‌داد، چشمهایش را می‌بست و زیر لب جملاتی نامفهوم را زمزمه می‌کرد و بخواب می رفت! یعنی در این دنیای لاکردار بی همه چیز لامصب، کسی هم هست که زن من بشود! آآآخدا …

بالاخره بعداز یک ماه کشمکش، دست نوعروس را در دستان آقا غلام گذاشتند و آنها را کنار سفره عقد پیش هم نشاندند. عروسی که سر به پایین داشت و دامادی که یکجا فقط نشسته بود و لبخند زنان به اطراف نگاه می‌کرد. آن دو درمیان سلام و صلوات اندک مهمان‌های دعوت شده، راهی خانه بخت و امیدشان شدند.

بخش اول  بخش دوم بخش سوم

 

امیر کبیر در فیسبوک

@Amir_nameh

More from امیر کبیر
دروغ صد‌تومانی
یه مشتری دارم پیرزنی مریض احوال و رنجور که یک چشمش هم...
Read More