می‌خواستم اثری از « تو رو خدا جریمه ننویس و بدبخت و ذلیلم» تو صورتم نباشه

امروز تو اتوبان، بی حوصله پشت فرمون بودم. از فاصله حدود ۵۰۰ متری متوجه ماشین پلیس راه شدم و افسری که مونده بود کنار خیابون. فرصت داشتم کمربندی که نبسته بودم رو ببندم. حتی میشد برم تو سبقت و پشت این اوپتیما خوشگله پنهان بشم.

آره! اشتباه کردم. یادم رفته بود کمربند ببندم. سبقت نگرفتم چون نمیخواستم مثل این ترسوهای بزدل پنهان بشم و فرار کنم. نبستم کمربند رو. چه فایده. دیر شده بود و ممکن بود ببینه که دارم میبندم و باز هم دستور توقف بده! این دیگه ضایع تر از خود تخلفه!

تو فکر کن من کار درست رو انجام ندادم و حالا از ترس پلیس و جریمه نشدن انجام بدم! در کسری از ثانیه رسیدم به پلیس. زل زد به من و بعدش دستور ایست داد … راهنما زدم، آروم کشیدم کنار. مدارک ماشینم رو برداشتم از تو کیف. گواهینامه رو در اوردم و رفتم به سمت افسر که رفته بود نشسته بود تو ماشین.

ماسک زده بود و خودکار و دفتر دستکش آماده. گواهینامه تو دستم. سلام. خسته نباشید. کمربند نبستم! صادقانه یادم رفت ببندم. این خدمت شما. گواهینامه رو گرفت و چند ثانیه نگام کرد. بعدش سرشو کشید اینور و ماشینم رو نگاه کرد. ماشینت اونه؟ پراید مشکیه؟ بله!

چون از قبل به چگونگی رفتارم فکر کرده بودم شق و رق بودم و سعی داشتم اثری از التماس و آی ندارم و تو رو خدا ننویس و بدبخت و ذلیلم و اینا در صورتم نباشه.

یه لبخند خفیف هم زده بودم تنگش تا هیشکی شک نکنه! من اشتباه کرده بودم. چرا باید التماس کنم! دیگه نمیخوام! واقعا نمیخوام بزدلانه فرار کنم وقتی خلافی و اشتباهی میکنم! تمام قد می ایستم روبروی کسی که اشتباه من رو دیده و منتظر قضاوتش میشم.

گواهینامه ام رو پس داد و گفت: نمی نویسم. دفعه بعد دقت کن یادت نره ببندی! کارت رو گرفتم. تشکر کردم و اومد به سمت ماشین. قبل حرکت یه سیگار روشن کردم و خواستم برگردم پیش افسره و دلیل جریمه ننوشتنش رو بپرسم! نکنه دلش برام سوخته؟ از این فکر خوشم نیومد! سیگار تموم شد ولی نرفتم.

یه چیزی درون من جوشید. زدم دنده یک و به راه افتادم. تو آینه نگاهی به خودم کردم. یه چیزی تو چشمام بود. یه چیز پر امید، طوریکه هیشکی شک نکنه.

Written By
More from مسعود م
ماجرای خانومه و نجار محل
خانمه به نجار محله شون سفارش یه کمد میده. بعد چند روز...
Read More