داستان‌های ممنوع – علیرضا توی تاریکی سینما، برام خدا شد


هر موقع می دیدیم همدیگه رو با این قول می اومد که دستام رو نگیره یا زیاد نیاد نزدیک. این قول ها رو هم خودش می داد بدون اینکه اصلاً از من بپرسه آیا بدم می آد دستم رو بگیره و نشون بده که به من تمایل داره. واقعاً نمی دونستم چی بگم.

شاید چون توی خیالش یا آرزوهاش می خواست لمسم کنه و ببوسه و احتمالاً باهام بخوابه بلد نبود این حسی که داشت قایمش کنه. فکر کنم برای همین با شرط و شروط می اومد دیدن من که تا می تونه جلوی خودش رو بگیره…

من هم برای چند بار اولی که می دیدمش گیج این قضیه بودم و نمی دونستم چکار کنم. اما بار چهارمی که دعوتم کرد بریم بیرون و حین قدم زدن توی شهر از جلوی یه سینما رد شدیم بدون هیچ تصمیم قبلی پیشنهاد دادم بریم یه فیلم ببینیم. علیرضا رو می گی جا خورد. اصلا فکر کنم یه ذره ترسید.

همش هم تقصیر اون موی صاف و سیاهش بود که روی یقه کت بلند پشمی اش لم داده بود. هوس کردم دستام رو ببرم تو موهاش. شاید هم برای همین به طور ناخوداگاه  گفتم بریم سینما…سالن سینما شلوغ بود و فیلم پر سر و صدایی بود. ما نشستیم تقریباً ته  سالن… پشت سر ما هیچکی نبود. مطمئن نبودم. مهم نبود.

علیرضا دستپاچه بود. برنامه اش رو ریخته بودم به هم. انگار سپرهای دفاعی اش رو ازش گرفته بودم. می ترسید نتونه خودش رو توی تاریکی کنترل کنه.

توی اون تاریکی شیطنت من هم گل کرده بود. به تصوراتم موقع دیدن فیلمی که نمی تونستم بفهم در باره چی هست میدون دادم.  دوست داشتم دستم رو بگذارم روی زانوش و آروم نوازشش کنم. دوست داشتم علیرضا هم همین کار رو بکنه. دوست داشتم اون لحظه رو که پاهام رو از هم بازتر می کنم و دستش میرسه به  وسط پاهام.

به علیرضا امیدی نبود که شروع کنه. هنوز اتفاقی نیفتاده بود، داغ شده بودم. دیگه حوصله ام از این  وضعیتی که  علیرضا به من تحمیل کرده بود سر رفت. دست چپم رو انداختم پشت صندلی علیرضا و آروم انگشتامو بردم توی موهاش.

علیرضا غافلگیر تر از اون بود که واکنشی نشون بده.  از اینکه هنوز داشت خودش رو کنترل می کرد خوشم اومد. دستم رو کشوندم پایین روی گردنش و آروم گردن و بعد شونه اش رو ناز کردم.

علیرضا محجوب و  ذوق زده بود. یکی دو بار برگشت نگاهم کرد و لبخندی شرمگین بهم نشون داد. تازه فهمیدم داره چی می کشه چون هر حرکتش برام جذاب بود. شونه ام رو چسبوندم به شونه اش. دستم رو آوردم پایین. یه ذره صبر کردم ببینم  آیا علیرضا می خواد حرکت بعدی رو  شروع کنه. وقتی خبری نشد فهمیدم هنوز  می ترسه. از چی می ترسه دیگه برام مهم نبود.

دستم رو گذاشتم روی شلوار مخملی  خوشرنگ قهوه ای اش. اولین چیزی که متوجه شدم پای سفت و ماهیچه ایش بود. به جای لمس پنجه ام رو فشار دادم. علیرضا  دوباره برگشت و نگاهم کرد. دلم براش سوخت چون معلوم بود داره منفجر می شه.

دستم رو هل دادم وسط پاهاش. سفت بود و بزرگ. یه ذره ترسیدم ولی لبخندی توی صورتم نشست که فکر نکنم تا حالا  برام پیش آمده باشه. علیرضا توی یک حرکت ناگهانی دستش رو گذاشت روی دستم و فشار داد… نوک یکی انگشتام رج زیپ رو تشخیص داد و سعی کردم توی اون شلوغی انگشتا راهش رو باز کنم طرف بالای زیپ و سعی کنم بازش کنم.

دستهای هر دومون داغ بود. دستم روی یک نقطه داغ بود. خودم هم داغ شده بودم. کاش علیرضا هم حس می کرد که وسط پاهام سفت شده و پف کرده.

همینطور که با زیپ شلوارش کلنجار می رفتم سرم رو بردم طرف گردنش و بوسیدمش. علیرضا مثل یه ببر وحشی بود که توی قفس من با شوکی که بهش داده بودم منگ و خمار شده بود. دستش رو از روی دستم برداشت. انگار می خواست من بر دارم و بگذارم هر جا که دوست دارم. همین کار رو هم کردم. گذاشتمش روی دامنم. دستش رو مشت کرده بود. گذاشتمش روی داغترین قسمت بدنم.

علیرضا زیباترین و خواستنی ترین انسانی بود که کنارم توی اون تاریکی سرشار از نورهای رنگی نشسته بود.  احساس زن بودن من همه وجودم رو  احاطه کرده بود. هر چقدر احساس زنانگی ام قوی تر می شد جذابیت مردانه علیرضا بیشتر می شد.

می خواستم بپرستمش. نگاه مون که توی تاریکی به هم می افتاد انگار برای اولین بار حیات توی زمین داشت شکل می گرفت. علیرضا توی اون لحظه خدای من بود.

دست هر دوی مان بین پاهای همدیگه بود و شونه هامون به هم چسبیده. آروم با یک حرکت هماهنگ با تپش قلب مون، دستامون حرکت می کرد. پاهام از هم باز بود. صفحه  سینما فقط تشعشع رنگهایی بود که در درون من و علیرضا می درخشید.

Written By
More from Saeed
کاریکاتورهای روز پدر
کاریکاتوریست روزنامه دیلی تلگراف Matt به مناسبت روز پدر چند اثر خلق...
Read More