خانواده بدشانس و کیش و مات شدن من

اتوبوس برای غذا و رفع حاجت کنار جاده توقف کرد. من هم با بقیه پیاده شدم. یکی دو تا کیک و یه چایی گرفتم و همینطور که قدم می‌زدم مشغول خوردن شدم. چند اتوبوس دیگه هم اونجا بودند. رو یکی از نیمکت‌های کنار رستوران بین راه، یه مرد و زن با دو تا بچه نشسته بودند.

مرد میانسال بود، با لباس‌های خیلی کهنه و رنگ و رو رفته. یه پاش فلج بود و یه چوب معمولی به عنوان عصا کنارش بود. زن یه چادر داشت که تقریبا رنگی روش نمونده بود. انگار یه موقعی رنگش سیاه بوده. یه پسر و دختر حدود چهار پنجساله هم کنارشون بودن. لباس‌های بچه ها هم پاره پوره بود. کلا وضعشون داغون بود. یه خانواده فلک زده …

اول فکر کردم گدا هستند. نزدیکتر رفتم. با تعجب دیدم دارند نون خشک و خالی می‌خورند. نون توی یک کیسه بود و مادر داشت بین خودشان تقسیم می‌کرد. بچه ها هم با اشتها می‌خوردند. با خودم فکر کردم حداقل برای بچه ها یه چیزی بگیرم بخورند. ولی گدا نبودند. گفتم شاید بدشون بیاد.

مدتی از دور نگاهشون کردم. وقتی رفتند سوار اتوبوش بشوند، پسره به خواهرش گفت «مواظب باش، اتوبوس پله داره» دختره با خنده گفت «دروغ نگو. مگه خونه است که پله داشته باشه» فهمیدم دختره نمی بینه.

حسابی غمگین و ناراحت شدم. حالم بد شد. بعضی وقت‌ها، بعضی چیزها مثل این خانواده همه تعریفم از زندگی و دنیا و عقل و منطق رو می‌ریزه به هم. درجا کیش مات می‌شم.

 

منبع تصویر
https://www.bookwitty.com

Written By
More from کاووس
سهیلا و خواستگار
مدتی در یک شرکت کار میکردم. هفته ای یکی دو بار با...
Read More