تا دختره با من حرف زد، گفتم این هم فرصت

بابام کشاورزی داشت. سیب زمینی می‌کاشت. خودش می‌رفت ده، ولی ما شهر می‌موندیم تا مدرسه بریم. هر وقت یکی از قوم و خویشامون را بیرون می‌دیدم می‌پرسیدند «بابات اینجاست یا رفته ده؟» حتی می‌شد که از طرف دیگر خیابون داد می‌زدند و می‌پرسیدند. براشون فرقی نداشت که بابام کجاست، فقط می‌پرسیدند.

رفته بودم خونه یکی از دوستام ازش کراوات بگیرم. عروسی دعوت بودیم. وضع‌شون خوب بود. خونه سه طبقه نوساز و دو تا ماشین داشتند. ما خونه‌مون کاه گلی و قدیمی بود. حتی دوچرخه هم نداشتیم. دو تا کراوات تو یه پلاستیک گذاشت و داد بهم. وقتی از خونه‌شون اومدم بیرون، دم در یه ماشین پارک بود.

دختر جوان و خوش پوشی اومد پایین و ازم آدرس پرسید. صورت کشیده داشت. آدرس را بلد بودم. خونه یه زن ارمنی بود که فال قهوه می‌گرفت. آدرس را رد کرده بود و چون خیابون یک طرفه بود مجبور بود تا آخر خیابون بره و دوباره از یه خیابون دیگه برگرده. بهش گفتم «ماشین را همینجا بزار و پیاده برگرد، نزدیکه»

گفت «مشکلی نیست جلوی در شما پارک کردم؟ شاید خواستین ماشین بیارین بیرون» گفتم «نه. بابام که رفته شرکت و حالا نمیاد. مادرم هم خونه است و فعلا جایی نمیره» نگاهی به خونه‌مون کرد و گفت «باشه، ممنون. زود میام»

یاد حرفهای پسر داییم افتادم که می‌گفت باید از فرصتها استفاده کرد. با خودم گفتم «این هم فرصت» به دختره گفتم «میخواهین فال قهوه بگیرین؟» گفت بله. گفتم «من که اعتقادی ندارم» اون هم بدش نمی اومد با من حرف بزنه. شروع کردیم حرف زدن. حتی فکر می‌کردم تا اونجا باهاش برم. یه دفعه دیدم پسر عموی بابام تسبیح بدست داره میاد. رنگم پرید. فکر کردم اگه صورتم رو نبینه احتمال زیاد نشناسه و رد بشه بره.

همینطور که نزدیکتر میشد من هم می چرخیدم که صورتم رو نبینه. رد شد. راحت شدم. چهار پنج قدمی نرفته بود که یهو برگشت و مثل همیشه خدا گفت «بابات اینجاست یا رفته ده؟» حالم بد شد. گفتم «سلام. نه، رفته» گفت «سیب زمینی ها را فروخته؟»” گفتم «”نه، نمیخرن» گفت «عجب! آدم عیالوار، همین سیب زمینی رو داره. اونم نمیخرن»

دختره به طرف ماشینش عقب نشینی کرده بود. پسر عموی بابام نگاهی به پلاستیکی که دستم بود کرد و گفت «چی خریدی»” چیزی به ذهنم نرسید. گفتم نکراواته» گفت «میومدی خونه ما بچه ها کراوات داشتن، یکی می‌دادن بهت. چندگرفتی؟»

هیچی از قیمت کراوات نمیدونستم. گفتم «مال دوستمه»

بابای دوستم رو می‌شناخت. با سر به خونه‌شون اشاره کرد و گفت «از اینها گرفتی؟» سرمو تکون دادم. راه افتاد که بره. ولی دوباره برگشت و گفت «بابات…». نگذاشتم حرفشو ادامه بده. گفتم «از اینور میرید؟ گفت «آره»

بدون اینکه سر برگردونم و به دختره نگاه کنم دنبال پسرعمومی بابام راه افتادم.

Image Source

http://www.crossmap.com

Written By
More from کاووس
دایی آقاسی آدم خوبیه، ولی شانس نمیاره
هر وقت دایی آقاسی به خونه‌مون میومد همه خوشحال می‌شدیم. آدم خوش...
Read More