من خودم وقتی دارم شبها می خوابم اینها رو با خودم میگم: «خدایا دمت گرم که این همه قابلیت به من دادی! خدایا دمت گرم کمکم می کنی! خیلی مرسی از اینکه فلان جا یا فلان موقع کمکم کردی» حالا هر شب اگه نگم یکشب در میون یا دو شب در میون میگم.
هر آدمی به گونه ای با درونش حرف می زنه! اصلن ما دو نوع حرف زدن داریم، یکی حرف زدن با بیرون، یکی حرف زدن با درون، حرف زدن با بیرون، زمانی اتفاق می افته که تو با «من» بیرونی مواجهه میشی، تامل بر قرار میکنی. بهش میرسی مثلن لباس خوب سعی می کنی بپوشی، غذای خوب بخوری، مسافرت خوب بری، کتاب خوب، فیلم خوب … در کل به خودت بیرونن حال میدی.
تامل با «من» درونی هم، زمانی اتفاق می افته که تو فراموشش نکنی، گاهگداری بهش سر بزنی باهاش حرف بزنی، سخن بگی باهاش. اصلن من فکر می کنم که تعادل آدمی نتیجه توازنی است که بین درون و بیرون وجودش شکل میگیره، و نتیجه تعادل و هم سنگی بین تامل و گفتگو با خود، بده بستانی هست که فرد با اجتماع پیدا می کنه…
حالا چرا اینها رو نوشتم؟
من احساس می کنم جامعه ما شدیدن از اونور بوم افتاده پایین اما هنوز ته دره نرسیده که ما صداشو شدیدن شدیدن بشنویم.