نوشین زرگری انگار در حال دویدن می نویسد. یکی از ویژگی هایش این است که برای مخاطبان حرف هایش، چندین نسل را نشانه گرفته است. جملات کوتاه و ذوق زده و پر از تصویر، او را شبیه کارگردان کلیپ های موسیقی جوانانه ای می سازد که آرام و قرار ندارند. اما موضوعاتی که مطرح می کند سرشار ار درد و تراژدی نسلِ والدین آنها است.
من واقعا سر در نمیارم
«من واقعا سر در نمیارم». از وقتی چشم باز کردم و عمویم را که شنیده بودم زنش مُرده، با همین جمله به یاد میآورم. وقتی دو تا بچهش را مثل طفلان مسلم به دندان میکشید و بهشان میگفت کوبیده نخورید چون میپرد تو گلویتان و آنها میخوردند و او میگفت من واقعا سر در نمیارم.
وقتی روی هوا، به اصرار فامیل زن گرفت تا بچهها سر و سامون بگیرند باز هم سر در نمی آورد. یکجور مشنگ و رو هوایی بود. زن دومش، دکترای روانشناسیاش را گرفت و با برس کوبید تو سر بچهی پنج ساله و عمویم یکجوری از روی ابرها گفت من واقعا سر در نمیارم و از موضوع گذشت.
وقتی زن روانیاش که دانشجوهایش برایش میمردند، مرکز مشاوره زد و همهی زوجها بعدِ مراجعه با تفاهم و خوشی و خرمی از هم طلاق میگرفتند باز گفت من سر در نمیارم. زنش اجازه نمیداد بچه پنج ساله کنار پدرش بخوابد. میگفت دخترها در این سن گرمای مرد را حس میکنند. زنجیری بود و حتا ما هم سر درنمیآوردیم.
عمویم انگار از یک چیزی سر در نمیاورد، حتی من که بچه بودم حس میکردم دخلی به ماجراهای دور و برش ندارد. اصلن در این دنیا نبود. بزرگ که شدم، پدرم قصه زندگی برادرش را تعریف کرد. گفت که زن اولِ عمو، زن دوست داشتنیاش که در عکسهای قدیمی شکل فرشتهها بود با پوست شیری رنگ و موهای خرمایی براق و مواج، بچه را که دنیا میآورد یک شبه غیبش میزند.
بدون خبر. بدون نامه. جذب فلان گروهک شده و بچههاش را گذاشته تا بعدن بیاید بچهها را با بقیهی مَردم، درسته نجات دهد و حواسش نبوده بچههایش شوربخت میشوند. در عملیات مرصاد میمیرد و جنازه هم بی جنازه. عموی من صبح همان شب، نصف عقلش را از دست میدهد.
مثل تمام آدمهایی که یک شبه و بیخبر دیوانه میشوند همهی زندگیاش را نگران بوده. نه نگران بچهها. صرفن نگرانی و سر درنیاوردن ِ آن روزی که زنش غیبش زد، نگرانیپی جای خالی زنش کنار تخت و گشتن همهی خانه را تسری میداده به نخوردن کوبیده از ترس پریدن تو گلو. دیروز عروسی دخترش بود. شکل فرشتهها، مثل مادرش.عمویم نه ناراحت بود نه خوشحال و وقتی بهش تبریک گفتم، گفت «من واقعا سر در نمیارم».