جن های ریش حنایی

21612701

حاج شیخ مراد تهرانی عادت داشت هر روز آفتاب نزده تنی به آب دهد و استخوانی سبک کند. حمام عمومی سر کوی بود و حاج مراد پیش از طلوع می رفت و با اولین رگه های سحر باز می گشت. اما آن روز صبح بعد از یک شب بی خوابی، همین که بقچه به بغل از در خانه بیرون زد و طبق عادت نگاهی به آسمان انداخت هوا را تیره تر از هر روز دید و بفهمی نفهمی خوفی در دلش نشست!

خواست به ساعتش نگاهی بیاندازد اما همینکه دست کرد در جیب جلیقه بیاد آورد شب قبل، نوه دو ساله اش ساعت را توی حوض انداخته و او تمام شبش با ترس و وسواسِ اینکه : نکنه یه وقت صبح خواب بمونم گذشته بود، تصمیم گرفت اصلا اعتنایی به ساعت نکند و راه خزینه را پیش گرفت و زیر لب ورد مخصوص صبحگاهش را خواند تا اینکه به سر پله خزینه رسید به آرامی پایین رفت، رجب حمامی را ندید، به جایش یک پیرمرد ریش حنایی دراز پشت سکو لمیده بود و چشم بر هم گذاشته و سرش را بالا و پایین می کرد!

حاج مراد تا به حال پیره مرد را ندیده بود ولی باز هم خوف به دل راه نداد و با خود فکر کرد شاید از کس و کار رجب باشد، از سکو گذشت و زیر لبی سلامی کرد و طبق هر روز آداب و عادات را به جا آورد و بقچه را گوشه ای پهن کرد و لنگ به کمر به حوضچه رفت و همین که خواست تن به آب بزند جماعتی شناور و معلق و دراز کشیده و چهار زانو و …سلامش کردند: سلام حاج آقا…

حاج مراد که در تمامی عمر شصت و اندی ساله اش چنین چهره هایی را ندیده بود زیر لب جا خورد و گوشه ای نشست تا مثلا مشغول باز کردن لنگ شود، با خود گفت: هیچ وقت این موقع صبح خزینه اینطور شلوغ نمی شد، کسی هم اگر می آمد آشنا بود! اینا از کجا آمده ند؟ چطور یک نفرشان را هم نمی شناسم؟ اما باز هم خود را از تک و تا نینداخت و خوف به دل راه نداد.

سرش را چرخاند که برود توی یکی از پستوها که ناگهان چشمش افتاد به پاهای یکی از ریش قرمز هایی که کنارش چهار زانو نشسته بود و در کمال تعجب متوجه شد پای مرد سم دارد، باز هم خودش را به ندیدن زد و سرش را به چپ چرخاند، یک ریش حنایی دیگر را دید که زل زده بود به دیوار ته بینه، خواست از او بپرسد که چرا این مرد سم دارد اما همینکه یک قدم نزدیک شد، برق سم مرد دوم چشمهایش را پر کرد و پشت بندش لبخندی که بیش از اندازه پت و پهن بود، حاج مراد هم لبخند زد در حالیکه لبهایش داشت به لرزه می افتاد،به سرعت نگاهش را چرخاند و دید مردی که از پستو بیرون آمد هم سم دارد و مردی که داشت پیره مردی ریش حنایی دیگری را مشت ومال می داد و همینطور مردی که تازه وارد خزینه شد و…

خلاصه خزینه پر بود از پیرمردان ریش حنایی سم دار که در قِبل نگاه وامانده و متعجب حاج مراد لبخندی گل و گشاد تحویلش می دادند، حاج مراد که به جز لبهایش کم کم داشت چهار ستون تنش به لرزه می افتاد در حین لبخند های زورکی و لرزان  بارو بندیل و بقچه ش را جمع کرد و با نهایت احتیاط و البته ادب از پله ها بالا رفت و هر طور بود خودش را به حمام داری رساند که به جای رجب نشسته بود، حمام دار غریبه همچنان لم داده بود و سرش را بالا و پایین می کرد، همینکه چشمش به حاج مراد افتاد لبش به خنده باز شد و گفت: عافیت باشه حاجی آقا، به این زودی تمام شد؟ حاج مراد گفت: سرت سلامت، تمام شد یا نشد رو ول کن، فقط بگو ببینم امروز چرا حموم اینطور شده؟ چرا همه روی پاهاشون..

حاج مراد هنوز حرفش تمام نشده بود که نگاهش افتاد به پاهای حمام دار و باز هم برق سم توی چشمش درخشید و این بار دیگر خوف به دلش راه یافت…عقب عقب رفت که برسد به پله های در حمام و در یک خیز بلند و ناگهانی چرخی زد و خودش را روی پله اول انداخت  ولی همینکه خواست بالا برود حمام دار را روی پله دوم دید با همان لبخند گشاد و اینبار جیغ کوتاهی زد و خواست بسم الله را بگوید که حمام دار گفت: نگو حاج مراد نگو..فقط خواسم بقچه تو بدم دسِت…ضمن اینکه تقصیر ما چیه؟ خودت زود اومدی …

حاج مراد با نهایت احتیاط و البته با دستی لرزان بقچه را گرفت و پله ها را یکی دوتا کرد و بیرون پرید، نفس بلندی کشید و با سرعت راه خانه را پیش گرفت و فقط این فکر توی ذهنش بود: همین حالا باید ساعت را از حوض بیرون بکشم و بدهم جلال ساعت ساز. به در خانه که رسید نفس عمیق دیگری کشید و بسم الله گویان وارد شد. هوا هنوز تاریک بود.

More from احمد آذری نجفی
چلوکبابی بروهای قدیم
میگن قدیما کسی که می رفت چلوکبابی به نام یک پرس چلو...
Read More