اینجا صدای سگ می آید و زوزه ی باد، خاک باد به تمام معناست، هوا سرد است و غریبانه، همه یقهِ کاپشن های شان را بالا داده اند، آنهایی که لباس گرم ندارند دستی را حایل دست دیگری کرده ان، و به گور «علی نگاه» در گوشه ای از حاشیهِ مشهد در آخرین ساعات یک روز ابری و سرد می گرند.
شیخ کتابی در دست دارد و می خواند : « یا علی نگاه … لا تخف و لا تحزن … » ای علی نگاه٬ فرزند… نترس و غمگین مباش …
پدر و مادر نامش را علی نگاه گذاشتند تا علی نگهدارش باشد. پنجاه سال٬ شاید هم کمتر٬ زندگی نکرد، همه ی عمرش را کارگر فلکه بود کارگر گذر، آنهایی که لباس های خاک الود دارند، کیف کارگری شان کیسه ی خالی برنج است و زمستان و تابستان یک لباس بر تن می کنند. عرق چین می گذارند، و گاهی بیل و کلنگ حمل می کنند.
لاتخف و لا تحزن ….. نترس و غمگین مباش….
مهاجر غیر قانونی بود از آن دست آدم هایی که می ترسند و خوف دارند که از خانه تا سر کار کسی از آنها مدارک شناسایی بخواهد که دستگیر شوند که از به آنطرف مرز سپرده شوند. راهی که علی نگاه بارها و بارها طی کرده بود. آنقدر که مامورهای اردوگاه سفید سنگ هم خوب می شناختند و می دانستند که بزودی خواهرش خواهد امد و پولی و نانی خواهد آورد که او فردا در راه اخراج از مرز با خود ببرد .
محمد نبیک و علی امامک و الحسن امامک… محمد پیغمبر توست و علی امام تو …
همه ی فامیل قصه ی علی نگاه و خواهرش را می دانند ، زمان حزب بازی افغان ها بود. همسایه ای از حزب وحدت ٬ دیگری از حرکت، سومی حزب نصر، چهارمی حزب فلان ، پدر و پسر سایه ی هم را با تیر می زدند. همسایه ای راکت به خانه ی همسایه ی دیگر می زد که از حزب مخالف بود. روزی حرکتی ها دمار از روزگار وحدتی ها در آاوردند و روزی دیگر با هم دوست می شدند و کار نصری ها را می ساختند.
نمی دانم کدام از خدا بی خبری همه جا چو انداخت که علی نگاه خلقی شده است . علی نگاهی که سواد نداشت نامش را بنویسد، هیچ اطلاعی از دنیا نداشت جز در حرفه ی چوپانی چطور می توانست اساسنامه ی خلق و پرچم را خوانده و دیده باشد و به ان گرویده باشد. نمی دانم .
صدای گریه خواهرش را می شنوم … دیگر کسی از زنهای مراسم گریه نمی کند …
آدم های حزب مخالفِ علی نگاه را سه روز و سه شب پای برهنه در برف می گذارند، روز سوم کسی اعلان می کند که زن علی نگاه٬ بر او حرام است. کسی را پیدا می کنند که او را به زنی بگیرد، داماد علی نگاه٬ خواهرش را طلاق می دهد که برادرت خلقی است پس تو هم خلقی شده ای .
اعضای مراسم خاکسپاری صلوات می فرستند. دارند سنگ لحد را می گذارند، لحظه ای بعد صدای خرد خرد کشیده شدن بیلها بر زمین می آید، خاک می ریزند هر کسی چند بیل می ریزد و بعد بیل را به زمین پرتاب می کند که دیگری بردارد.
باز می گردیم و هوا دیگر تاریک شده است ، نمی دانم چرا گوینده ی ذهنم مدام این کلمات را تکرار می کند « لاتخف و لا تحزن » .