فقط به خاطر اینکه محل کار دختر ایشان در مرکز شهر تورونتو به محل کار همسرم نزدیک بود، آشنایی اتفاقی شان، این شانس نادر را نصیبم کرد که این اواخر، تقریبا هر سال که به تورونتو می آمدند میزبانش باشم.
کنجکاوی، یادداشت برداشتن از نکته هایی که برایش جالب بود، گفتگو در باره تاریخ ایران، تمیز و مودب و پیش خود حساب بودن، یک نمه شراب را محظ احترام جمع خوردن، از « حسن» گربه خانه دخترش حرف زدن و آگاهانه از بحث های سیاسی روز ( و کار کارِ دائی جان ناپلئون است) فاصله گرفتن را از او به خاطر دارم.
او در کنار همه خصوصیات فرهنگی، یک مرد نجیب ایرانی بود. با وجود فوت همسرش در سال های دور و زندگی مجردی در دوران کهولت، به فضای بی حرمت شده ایی که صیغه و ازدواجِ مردان مسن با زنان جوان در آن مرسوم گشته است تن نداد.
او یک شهروند مهربان، لطیف و رئوف بود. تربیت شده نسل های متمادی فرهنگ مناطق مرکزی ایران که گویی دبیری، کتابت و مدیریت در ذره ذره وجودشان همراه با امانت و دقت حک شده است.
با یادداشت های تاریخی و خاطراتش که با پیشوند « هفت» شروع می شد در حوالی 20 سالگی ام آشنا شدم. دوره ایی که شعار و سیاست، حرف اصلی را حتی در خواندن رمان و دیدن فیلم و شنیدن موسیقی می زد.
زندگی سه دهه گذشته ایران، ناخواسته به شکل هولناکی سریعتر از نبض آرام، سنجیده و شیرینِِ مجموعه «هفتی ها» و تاریخ نویسی های باستانی پاریزی رقم خورد. حتما با بازگشتِ آرامش به ایران، شاهد بازخوانی نوشته هایش خواهیم بود.
یاد آن شب که صبا بر سر ما گل میریخت بر سر ما ز در و بام و هوا گل میریخت
سر به دامان منت بود وز شاخ بادام بر رخ چون گلت آهسته صبا گل میریخت
خاطرت هست آن شب همه شب تا دم صبح گل جدا، شاخه جدا، باد جدا گل میریخت
نسترن خم شده، لعل لب تو می بوسید خضر گویی به لب آب بقا گل میریخت
زلف تو غرقه به گل بود و هر آنگاه که من میزدم دست بدان زلف دو تا، گل میریخت
تو فرو دوخته دیده به مه و صبا چون عروس چمنت بر سر و پا گل میریخت
گیتی آن شب اگر از شادی ما شاد نبود راستی تا سحر از شاخه چرا گل میریخت؟
شادی عشرت ما، باغ گل افشان شده بود که به پای تو و من از همه جا گل میریخت
از کتاب شعر « یادبود من» اثر محمد باستانی پاریزی