چندین نجیب زاده جوان برای فرار از طاعون سیاه، از شهر فلورانس میگریزند. آنها به کلیسای خلوت و متروکی پناه می برند. بوکوچیو نویسنده ایتالیایی آن دوران به بهانه سرگرم کردن و گذراندن وقت افراد قرنطینه شده، از زبان آنها، قصه های کوتاه روایت می کند..
قصه چهارمین روز سفر، سرنوشت غم انگیز یک عشق نافرجام است که در آن « گیزموندا» دختر یک مرد متمول به امر پدرش به عقد یک مرد ثروتمند مسن در می آید.
بعد از مدتی بسیار کوتاه، همسر مسن فوت می کند و گیزموندا به دربار پدرش بر می گردد. بیوه جوان با درایت و هوشیاری تصمیم میگیرد تا از میان درباریان ملازم پدرش، شخصی را برای معشوقهگی برگزیند.
او در خفا، به جوان از هر جهت کاملی به نام «گیزکاردو» دل میبندد. در روزها و هفتههای آتی با نگاه و حرکات، عشق و علاقهی هرلحظه بیشتر شوندهاش را به اطلاع مرد جوان میرساند.
مرد جوان باهوش و باکفایت هم مهرِ گیزموندا را بر دل خویش میپذیرد. بیوه جوان در درون کاخ اربابی به وجود دری مخفی و مسیری مخفی واقف میگردد. راه سری که او را قادر میسازد تا گیزکاردو را از آن طریق به اتاق خواب خود بکشاند.
دورهی بسیار دلپذیر عشق و لذتبخشی دو معشوق به همدیگر و جزئیات ارائهشده در داستان در نوع و دورهی خود بینظیر است.
عشق آنها با برملا شدن، سریع به پایان می رسد. پدر در خشمی بیکران در اولین فرصت دستور بازداشت معشوقهی دخترش را میدهد.
دو معشوق با شجاعت کامل از عشقشان دفاع میکنند و می گویند حاضرند به خاطرعشق، جان ببازند. گیزموندا در برابر پدر از حق خود به عنوان یک انسان دفاع میکند. او می گوید مثل هر انسان دیگر از جسم و روح زمینی ساخته شده است و نیازمند لذتی است که متعلق به هر جوانی است و برای همین راهی سالم ومحترمانه و ضرورتا مخفیانه را برگزیده است.
گیزموندا حتی از انتخاب معشوق خود نیز دفاع میکند:
«پدر، کافی است نگاهی به درباریان خود بیندازی و ببینی که هرچند از نظر نسبت اشرافیت، گیزکاردو از اصالت و ثروت کمتری برخوردار است ولی شخصیت و تواضع و صحت نفس او سرآمد درباریان تو است. من نه معذرت میخواهم و نه طلب بخشش. من عاشق گیزکاردو هستم و حتی مرگ من نیز، مرا از عشقم دور نخواهد کرد»
پدر ولی از ترس بی آبرویی، با سنگدلی تمام دستور بیرونکشیدن قلب مرد جوان را میدهد و قلب جوان عاشق را در ظرفی زیبا به عنوان هدیه به اتاق دخترش میفرستد …
گیزموندا با خوردن سمی از پیش تهیهشده بدون آه و ناله و فقط به نیت سهیمشدن و در کنار قلب معشوق بودن آنرا اشگباران میکند و در درون بستر خویش در کنار قلب معشوق جان میدهد.
Giovanni Boccaccio,The Decameron