هراس

در فروشگاه مشغول خرید بودم. زن و شوهر جوانی چرخ خرید خود را در کنار من رها کردند و مشغول دیدن اجناس روی قفسه ها شدند. توی چرخ دستی انواع و اقسام جعبه و قوطی خوراکی بود. و یک پتو.

ناگهان پتو تکانی خورد و سر کوچکی از زیر پتو بیرون آمد. دختر بچه ای بود با عینک بزرگ صورتی رنگ که با کنجکاوی به اطراف می نگریست. شاید یکی دو سالش بود، شاید بیشتر یا کمتر. نمیدانم.

با دیدن این موجود کوچک تنم لرزید. انگار درون شکمم حفره ای خالی پدیدار شد. دخترک سرش را می چرخاند و به اطراف نگاه میکرد. به جعبه ها، به میوه های رنگ و وارنگ. گاهی هم دست کوچکش را به سمت آنها دراز میکرد. انگار میخواست چیزی به دست آورد.

عینکش صورت کوچکش را پوشانده بود. روی قاب عینک صورتی رنگش عکسهای رنگ و وارنگ بود. من بی حرکت ایستاده بودم. به یکباره دلم برای آدمها سوخت. افسرده شدم. نمیدانم چرا. دوست داشتم میتوانستم رنج تمام آدمها را از روی زمین محو کنم تا راحت شوند.

ناگهان سر دخترک به طرف من چرخید و به صورتم خیره شد. چشمانش از پشت عینک، بسیار درشت بودند. رنگم پرید. دخترک همچنان نگاهم میکرد. چهرهاش حسی نداشت. کاش میتوانستم سیبی به او بدهم تا با آن مشغول شود و دیگر نگاهم نکند. ولی امکان پذیر نبود.

دخترک دست کوچکش را به طرفم دراز کرد. انگار چیزی می خواست. بعد هم صدای نامفهومی از گلویش خارج شد. ترس وجودم را گرفت. چرخ خودم را رها کردم و با پاهایی لرزان دو سه قدمی به عقب برداشتم. به قفسه ای خوردم. دست دخترک همچنان به سویم دراز بود. برگشتم و با سرعت به طرف در خروجی رفتم.

از مغازه خارج شدم. بیرون هوا سرد ولی آفتابی بود. نفس عمیقی کشیدم. حالم کمی جا آمد. پیرزنی به طرفم آمد. خودش را در پتویی پیچیده بود. عینک بزرگی صورت بی احساسش را پوشانده بود. چشمانش از پشت عینک بسیار درشت بودند. دستش را به سمتم دراز کرد و گفت «فقیرم. پول شام امروزم را میدی؟»

Photo by Ryan Porter on Unsplash

Written By
More from کاووس
دو برادر مجرد
عابد راننده کامیون بود. بیست سالی از من بزرگتر بود. دیگر داشت...
Read More