نهضت شاشیه

دختر دایی‌ام ده سالی از من بزرگتر بود و تو فامیل به زرنگی و زبون بازی معروف بود. با یه پسر بیکاره و علاف نامزد کرد. دو سه جا برای پسره کار جور کرد، ولی پسره اهل کار نبود. از کار بیرونش می کردن. دختر دایی‌ام چاره ای ندید جز اینکه خودش دست به کار بشه. بعد از ازدواج یه خونه پایین کوچه‌مون اجاره کردن وخودش شروع کرد فال گرفتن. فال قهوه و پاسور و چیزهای دیگه.

با زبونی که داشت کارش حسابی گرفت. سیل زنان و گاهی مردان به خونه اش سرازیر شدند. شوهرش هم شد منشی‌ اش. قهوه درست می‌کرد، تلفن مشتریها را جواب می‌داد و نوبت می‌داد. همه فامیل حیران ماندند که این چطور یه شبه فالگیر و پیشگو شد. خودش می‌خندید و می‌گفت تو خواب بهش یاد دادن.

دبیرستان بودم. یه روز ظهر که از پایین کوچه‌مون می‌گذشتم داد و فریادی شنیدم. دیدم شوهر دختر دایی‌ام با یه مرد جوون لاغر، دست به یقه از در خونه‌شون اومدن بیرون. مرد لاغر را نمی شناختم. عصبانی بود و با صدای بلند میگفت «حق تونه. پیش گویی می‌کنین، ها؟» شوهر دختر دایی‌ام دستش زخم شده بود. رنگش پریده بود و با صدای لرزان می‌گفت «حالا ببین چکارت می‌کنم. فکر کردی ولت میکنم. می‌ندازمت زندان مرتیکه، فکر کردی شهر هرته؟» طرف هم گفت «هیچ گوهی نمی‌تونی بخوری» بعد هم سوار ماشینش شد و رفت. یه پیکان قراضه داشت.

از خونه صدای گریه می‌اومد. با تعجب گفتم «چی شده؟» و بدون اینکه منتظر جواب بشم دویدم تو. دختر دایی‌ام سرش را گذاشته بود رو میز و گریه می‌کرد. یه فنجان قهوه و چند تا بیسکوییت هم رو میز بود. بوی بدی می‌اومد. فرش و یکی دو تا از صندلیها خیس بودن. به یکی از صندلیها دست کشیدم. دستم رو بو کردم و گفتم «چی شده؟ این چیه؟» دختر دایی‌ام سرش رو بلند کرد و با گریه گفت «دست نزن بابا. شاشه. مرتیکه زندگی‌ ام رو به گند کشید» با تعجب و چندش گفتم «شاش؟»

چیزی که از حرف‌های شون دستگیرم شد این بود که زنِ اون مرد لاغر از مشتری‌های پر و پا قرص دختر دایی‌ام بود و هر دو سه هفته یکبار سری بهش می‌زد. و البته هر بار هم از پول بی زبون شوهرش به دختر دایی زبون بازم می‌داد. بجز مساله پول، ظاهرا حرف‌های بی حساب و کتاب فامیل ما باعث اختلافاتی تو خانواده مرد لاغر شده بود.

مرد لاغر که از این وضع حسابی ناراحت بوده، شماره دختر دایی رو از زنش می‌گیره، زنگ می‌زنه و یه نوبت فال برای خودش می‌گیره. روز موعود که مرد لاغر میاد خونه دختر دایی، بعد از چند دقیقه در میاره و رو دختر دایی و شوهرش می‌شاشه. حرفش هم این بوده که « شما که می‌گین پیشگویی می‌کنیم، چطور نمی‌دونستین من میام روتون بشاشم؟» حتما قبلش هم کلی آب و چایی خورده بود، چون حسابی شاشیده بود.

من با کهنه‌ای که یه گوشه پیدا کردم شاشها را از سطح خیس صندلی‌ها خشک می‌کردم و هی می‌گفتم «عجب آدمهای بی‌تربیتی پیدا میشن. ببین مرتیکه چکار کرده» ولی پیش خودم به اون مرد لاغر آفرین می‌گفتم و فکر می‌کردم کاش یه نهضت شاشیه راه بیفته و آدم‌های با جراتی مثل اون مرد، رو آدم‌های حقه باز و کلاش رو دست شون بشاشن. اصلا کاش این نهضت شاشیه چند هزار سال پیش راه می‌افتاد. دنیا کمی بدبو می‌شد ولی حداقل جای بهتری می‌شد.

Written By
More from کاووس
خاک تو سرت. سواد هم که نداری. تو هم هیچی نمیشی
اواسط پاییز بود. تازه از ده اومده بودیم شهر. هر سال تا...
Read More