مدتی دوست یک سوسک بودم

آخرهای پاییز بود. عصر یه روز سرد داشتم بار و بندیلم را جمع می‌کردم که برم خونه. دفتر کارم هم چندان گرم نبود. روی دیوار کنار میز چشمم به یه سوسک افتاد. از اون سوسک‌های خاکستری چند ضلعی. حرکتی نمی‌کرد.

معلوم بود سردشه. گرفتمش تو دستم. بعد از یکی دو دقیقه از گرمای دستم حالش بهتر شد و شروع به حرکت کرد. با خودم فکر کردم اگه اینجا بمونه از سرما میمیره. چیزی هم برای خوردن گیرش نمیاد. دلم نیومد ولش کنم. گذاشتمش تو یه لیوان پلاستیکی و با خودم بردمش خونه.

دو سه روزی زیر همون لیوان بود. بهش سیب می‌دادم. دوست داشت. با خرطوم باریکش آبش را می مکید. بعد هم یه ظرف بزرگ پلاستیکی شفاف پیدا کردم. چند تیکه سنگ و چوب و کمی برگ خشک گذاشتم تو ظرف. سوسک را هم گذاشتم تو ظرف. کمی روی سنگ و چوبها اینور اونور رفت. بعد هم رفت زیر برگها خوابید. انگار از خونه جدیدش خوشش اومده بود.

بعد از اون، هر روز براش سیب می‌گذاشتم. اون هم غذاشو می‌خورد، کمی بین سنگ و چوبها چرخ می‌زد، بعد هم می‌رفت لای برگها می‌خوابید. زمستون شد. برف و سرما. ولی جای سوسکه گرم و نرم بود. سعی می‌کردم زندگی دلخواه خودمو برای اون فراهم کنم.

از خوابیدنش لای برگهای خشک لذت می‌بردم. خونه من یه اتاق کوچک بود. بعضی وقتها که نصف شب بیدار می‌شدم، تو تاریکی صدای خش خش برگها را می‌شنیدم. میفهمیدم که اون هم بیداره. ولی خودش همیشه ساکت بود، مثل خودم.

همزبون خوبی برای هم بودیم. وقتی برف می اومد می بردمش کنار پنجره تا برف را ببینه. فکر می‌کردم اینجوری بیشتر از جایی که داره خوشش میاد. اونم کمی برف را نگاه می‌کرد، بعد هم می‌رفت لای برگها. انگار می‌ترسید.

بهار شد. هوا کم کم گرم می‌شد. درختها سبز شدند. انگار اونم فهمیده بود بهاره. جنب و جوشش بیشتر شده بود. دیگه کمتر می‌رفت زیر برگها. حتی بعضی وقتها می‌خواست بپره. ظهر یه روز گرم در ظرف را باز کردم و دستم را بردم داخل. سوسکه اومد رو دستم. بردمش بیرون. کمی نگاش کردم. باهاش خداحافظی کردم و گذاشتمش رو تنه درخت. کمی با شاخک‌هاش اطراف را وارسی کرد و رفت بالا. تا جایی که دیده میشد نگاش کردم. بعد هم برگشتم خونه.

ظرف پلاستیکی هنوز سر جاش بود. دلم گرفت. کسی گفت «تنها شدی پسر.»

Written By
More from کاووس
خانواده بدشانس و کیش و مات شدن من
اتوبوس برای غذا و رفع حاجت کنار جاده توقف کرد. من هم با...
Read More