من از دوران دبستان شروع کردم پیش دوستانم چیزهای در باره خودم بگم که براشون جالب باشه. میخواستم به هر قیمتی شده قبولم داشته باشن.
خودم رو «سکه یه پول می کردم» چون می دیدم احساس خوبی به خودشون پیدا می کنند. دقیقا نمی دونم چرا ولی خردکردن شخصیتم، ورق آس من بود توی زندگی…
توی دبیرستان و بعد دانشگاه هم این بازی رو ادامه دادم. این دفعه با دخترا … نفعش این بود که با من راحت بودند. شاید می خواستن نشون بدهند که دلسوز هستند. شاید اونها هم اگر ضعف و ایرادی داشتند با دیدن من قوت قلب می گرفتند.
به مرور متوجه شدم دیگه این شگرد کاربرد نداره. دوست هایی که داشتم حوصله نداشتند یکی مدام بگه من احمقم یا زشتم یا آدم بازنده ای هستم. از من چیزی نصیب شون نمی شد. می خواستند دور و بر یکی باشند که حس رقابت و تلاش شون بیشتر بشه.
دخترایی که می شناختم بعد از دانشگاه، وقتی می دیدند مدام دارم خودم رو تحقیر و تخریب می کنم دیگه براشون دلچسب نبودم. شاید یه چند تایی هم که یه ذره براشون می تونستم جالب باشم هم مایوس شدند و رفتند. همه اینها وقتی صورت می گرفت که در واقعیت توی یه رشته تحصیلی خوب بودم و آینده ام روشن بود.
خوشبختانه حدود یک ساله که دیگه اون روال رو تغییر دادم ولی کمابیش می تونم خودم رو خوب یا باهوش یا موفق و یا حداقل معمولی جلوه بدم. میخوام بگم که یادمون نره یه موقع هایی طوری خودمون رو ابراز می کردیم که شاید به درد همون موقع میخورد. بهتره از خودمون گاهی عبور کنیم