شاید ماجرا قدیمی باشد اما موضوع هرگز. به نظر می رسد ذهن بشر همیشه عادت دارد چیزها یی را که دوست دارد انتخاب کند و بشنود یا به عبارت بهتر، باور کند.
موضوع خیلی ساده بود، ماجرا، اما نه. حادثه خیلی مهیب بود و غیر انسانی. حتی هنوز هم یادآوری و بازگویی آن، لرزه بر تن هر فردی که درکی از انسانیت دارد میاندازد. منظورم ماجرای آتش زدن سینما رکس آبادان است. همین چند وقت پیش سالگرد این فاجعه بود.
ما در آن زمان یا نبودهایم یا خیلی کوچک بودهایم که درکی از فاجعه داشته باشیم. اما حادثه ناگوار هر چه فجیع تر باشد دائره شک و گمان های آن بیشتر می شود. شاید به خاطر اینکه از حد و حدود منطق و احساس بشری پا را فراتر می گذارد. فاجعه به دنبال راهی است تا به انواع مختلف، اسطوره های کوچک درست کند تا درد و عذابش از تن و روح مردم رخت ببندد.
چه چیزی جالبتر و در عین حال تلختر از اینکه پای سخن خوزستانی های آن زمان بنشینی و به شایعه هایی گوش بسپاری که بعد از آتش سوزی در قهوه خانهها و پاتوق های گرم و شرجی شهرهای جنوب، دهان به دهان از میان دود قلیانها و تق تق استکان نعبلکیها در هوا میچرخیده است.
سینما که آتش گرفته، هر کسی دنبال دلیلی بوده بر این کار. اما دلایل، گاهی همان چیزهایی میشوند که ذهن مایل و شاید قادر به شنیدن شان آن است، همان چیزهایی که اگر میلیونها بار هم مجلات هوچی آنها را تکرار کنند، باز گوشهایی برای شنیدشان هست.
شایع شده بود که کارتر- رییس جمهور وقت آمریکا- سفری به تهران داشته با همسرش. در ضیافتی که برای حضور آنها ترتیب داده شده بود شاه و کارتر همسران شان را عوض میکنند و… همین ادعا کافی است تا بقیه ماجراها خود به خود ساخته شود. از آن طرف در سینما رکس، فیلم گوزنها روی پرده بود. بر طبق شایعه ایجاد شده، انقلابیون به اتاق پخش فیلم میروند.
آنها، دشمنان شاه و حکومت، میخواهند برای لحظاتی پخش فیلم گوزن ها را قطع کنند و به جای آن فاجعه ناموسی شاه و کارتر را به مردم نشان دهند، ساواک نمیگذارد و سینما را آتش میزند تا چیزی از آن فیلم پخش نشود و رسوایی بار نیاید. داستان،خنده دار است و بچگانه. بله! مثل این است که بگوییم فیلی در فنجان چای جا گرفت. با هیچ منطقی سازگار نیست.
اما داستان که به اینجا رسید پیرمرد قهوه چی از مشتریانش چه سوالی میپرسد؟ همه حواس مشتریان در این است که به سئوالات او فکر کنند: که خب! در آن ضیافت رسواکننده، از وزرا و روسا چه کسان دیگری بودهاند؟ هیچکس جلوی شاه را نگرفته؟ همسرانشان مخالفتی نکردهاند؟ و هزار سوال دیگر از این دست.
اینکه آیا شایعه فوق را کسانی به عمد بر سر زبانها انداخته باشند یا مردم خود ساخته باشند، مهم نیست، مهم این است که پیرمرد قهوه چی و مشتریانش وقتی با چنین ماجرایی مواجه میشوند، هیچگاه نخواهند پرسید چرا ساواک انقلابیها را دستگیر نکرد؟ چرا فیلم را قطع نکرد؟ چرا هزار و یک کار دیگر را که میتوانست انجام نداد تا مجبور نباشد کاری چنین احمقانه بکند. مردم میخواهند فاجعه را ناخودآگاه سانسور کنند و به افسانه و داستان نزدیک کنند تا پذیرفتنی شود، آن هم نوعی از داستان که همیشه طرفدار دارد.