یک شایعه برای آدامس

خانم معلم دست دختر را گرفت و دوان دوان به دفتر کشاند. معلم‌های دیگر همه گوش تا گوش با استکان‌های چایی در دست نشسته بودند و مشغول گفتگو بودند که با این صحنه بی‌اختیار ساکت شدند و به تماشا نشستند.

خانم معلم مقنعه دختر را که تا روی چشمهایش پایین آمده بود عقب کشید و سطل را گذاشت جلوی رویش: تُف کن.

دختر بچه با ترس و لرز چند بار ادای تُف کردن در آورد اما چیزی بیرون نیفتاد. بعد زد زیر گریه. به اینجای کار که رسید، دیگران استکانها را زمین گذاشتند و پرسیدند چی شده؟ همان خانم معلم با غیض گفت: آدامس تو دهنشه. الان زنگ می‌زنم مادرت بیاد. شماره خونه تون چنده؟

دختر از لابه لای اشک و ناله شماره تلفن را گفت. هنوز تعدادی از آن جمع نمی‌دا نستند قضیه چیست. تا مادر دختر رسید. خانم معلم نگاه غضبناک و عاقل اندر سفیهی به مادر انداخت و گفت: خانم معظمی از شما بعیده. شما که از همکارای خودمون هستین چرا این چیزارو برا بچه می‌خرین؟

مادرش کمی هاج و واج شد تا برایش توضیح دادند که دختر آدامس در دهان داشته. بعد معذرت خواهی کرد که بچه است و نمی‌دانسته که نباید سر کلاس آدامس بجود، خب همین چیزها را بچه‌ها در مدرسه یاد می گیرند.

خانم معلم اما کوتاه نمی‌آمد: نه خانم موضوع فقط این نیست. و با اخمی به دختربچه گفت هر چند این بی ادبی‌اش هم باید بررسی بشه، یعنی شما نمی‌دونین که این آدامس‌ها بچه‌ها رو معتاد می‌کنه؟ فکر می‌کنین اعتیاد از کجا شروع می‌شه؟

گفتگو آن‌قدر طول کشید تا مادر دختر بچه روی صندلی نشست و برایش چای آوردند. معلم‌های دیگر به کلاس‌ها برگشتند فقط همان دو نفر در دفتر مدرسه مانده بودند. معلم عصبانی بعد از این‌که به دقت دهان دختر را نگاه کرد و مطمئن شد که چیزی را پنهان نکرده، به کلاس فرستادش. سطل را برداشت و کناری گذاشت اما دیگر لابه‌لای آن‌همه کاغذ زباله را نگاه نکرد.

خانم معلم گفت: این آدامس‌ها را که به بچه‌ها می‌دهیم تویش الکل دارد و بچه را از همان کودکی بدون آن‌که بدانیم، معتاد می‌کنیم. هیچ فکر کردین چقدر سن اعتیاد پایین آمده؟ باور نمی‌کنید؟ الان چند بار بهش گفتم تف کن اما او نکرد. تف کرد اما آدامس را بیرون نینداخت.

مادر گفت: لابد ترسیده بچه.

-نه خانم! دلیلش واضح است چون بدون آن نمی تواند سَر کند، بچه عادت کرده.

مادر دنبالۀ حرف را گرفت: بله، بچه‌های دبیرستان هم همینطور هستند. البته ما به آنها چیزی نمی گوییم اما خودشان می گویند آدامس جویدن استرسشان را کمتر می‌کند. پس موضوع این است و آهی کشید.

خانم معلم کنارش نشست. گفت: بله. بچه با این نیم وجب قد می‌داند که نباید آن‌را بیرون بیندازد چون بعدش مثل یک معتاد درد خواهد کشید. برای همین قورتش ‌داد. مادر باز سری تکان داد. راستی از کجا این چیزها معلوم شده؟

خانم معلم گفت: نمی‌دانید؟

-نه!.

به حرف‌های دکتر «روازاده» در تلویزیون گوش نمی‌دهید؟ او گفت که آدامس را برای ما می‌فرستند که مغز بچه‌های ما را از بچگی پوک کنند. فقط هم آدامس نیست خیلی از همین هَله هوله‌هایی که برای بچه ها می‌خریم از این کثافت‌ها دارد. خانم من اگر خوبی بچه شما را نمی خواستم که شما را این همه راه به این‌جا نمی کشاندم در این سوزِ سرما.

مادر گفت بله، حق دارید. اما نمی‌دانست آن آقایی که خانم معلم، با ایمانی قطعی از او نقل قول می کرد، چندین سال بعد تبدیل به سوژه‌ای برای جوک و گفتگوهای خودمانی در مدارس و این طرف و آن طرف می‌شود.

مهم این بود که ادعای آقای روازاده به خاطر ایمانی که در لحن حرف هایش بود پذیرفته شده بود. حالا هزار سال دیگر هم که مردم به آن بخندند ولی تغییری در آن باور اولیه ایجاد نخواهد شد.

چندین سال گذشت و مادر دختر این‌بار از قول یکی از همکاران خودش شنید که راستی شنیده‌اید این نمک‌ها، خاصیتِ… و مادر پی حرف را نگرفت. چون تقریبا یقین داشت که چند سال دیگر این نمک‌ها تبدیل به سوژه‌ای برای خنده خواهد شد، چون آنها خیلی زود ایمان شان را به آن‌ حرف‌ها از یاد می‌بردند و خودشان جزء همان دسته‌ای می‌شدند که به ان حرف‌ها می‌خندیدند. اما افرادی مثل آقای «روازاده» می‌داننند که تا وقتی باور هست چیزهایی که برای مدتی مردم را سرگرم کند خواهند ساخت. امثال او، همیشه چیزهایی برای شگفت‌زده کردن در آستین دارند. بازار شایعه همیشه داغ است.

FreeDigitalPhotos.net

.

Written By
More from دمادم
چرا داستان خیانت به اندازه قصه عشق جذاب است؟
چرا به اندازۀ داستانهای عاشقانه، گوش برای شنیدن داستان‌های خائنانه وجود دارد؟...
Read More