هفته قبل اولین سالگرد فوت پدرم بود. همه زندگی اش را صرف امنیت و آسایش ما کرده بود. وقتی زنده بود او و مادرم تعریف می کردند که چه سختی ها کشیدند برای اینکه بتوانند هر دو هم درس بخواند و هم فرزند اول که من باشم و برادرم را بزرگ کنند.
حدود ۱۵ سال پدر و مادرم هر دو مشغول کارهای شرکتی بود که با هم راه انداخته بودند. وقتی دو برادر و خواهر دیگر به خانواده ما اضافه شدند مادرم برای نگهداری ما در خانه ماند و پدرم به ناچار در ۳۰ سال آینده ساعت های طولانی تر کر می کرد.
هر چهار نفرمان بزرگ شدیم و رفتیم پی کار و خانواده های خودمان و پیوند نسبتا خوبی بین ما وجود داشت.
متاسفانه ولی هر چهار تای مان بعد از مرگ پدر هیچوقت نتوانستیم به خاطر اخلافات مالی پیرامون ارث به یک تفاهم و گذشت نسبت به همدیگر برسیم و رابطه مان سرد شد.
شاید این حرف درست نباشد و انداختن تقصیر به گردن دیگران باشد ولی همسران هر چهارتای ما منافع تک تک خانواده های که هستیم را به خوانواده ایی که پدرم برجای گذاشت ترجیح دادند. من به آنها و همسر خودم حق می دهم نگران وضعیت خانواده شان باشند ولی نباید به اینجا می کشید.
مادرم خیلی مسن است و در خانه سالمندان زندگی می کند و از این چیزها خبر ندارد ولی روز به روز کمتر فرزندان و نوه هایش را می بیند.
متاسفانه هیچکاری از دست من ساخه نیست چون هیچکس به تلاش من برای آشتی توجهی به خرج نمی دهد. بدتر از همه این استکه وضع همگی مان بد هم نیست. بیشتر از همه دلم برای پدرم می سوزد که همه زندگی اش را صرف خانواده ای کرد که دارد به سرعت از هم می پاشد.