شوخی‌های مادر و عمه و خاله

یکی از آشنایان تصادف کرده بود اینجا غریب بود و کسی رو نمیشناخت بهم زنگ زد گفت امیرجان صافکاری خوب و قابل اطمینان سراغ داری؟ گفتم دارم! یه رفیق دارم که تو یکی از گاراژهای بزرگ شهر یه مغازه صافکاری داره که القضا کارش هم عالیه. غروبش با هم قرار گذاشتیم و رفتیم گاراژ.

با حاج آقا صاحب گاراژ هم سلام و علیک داشتم که مغازه اش درست دم در ورودی گاراژ واقع شده! آشنامون رفت پیش آقا مرتضی صافکار و منم روی صندلی کنار حاج آقا نشستم و با هم شروع به گپ زدن و صحبت کردن کردیم! چند دقیقه بعد پیرمردی به همراه سه خانوم مسن وارد مغازه شدند.

-سلامنعلیکم
-سلام بفرمایین
-خداقوت حاج اقا، راستش من و خواهرم و دخترم و همسرم اومدیم برای امر خیر! برای تحقیق مزاحم شدیم پسری بنام مرتضی اینجا کار میکنه؟!
-به به چه خوب. بله اقا مرتضی همینجا مشغولن.
-به ما گفته که اینجا مغازه داره و مکانیکه.
-درست گفته.
-میتونیم ایشونو بببنیم؟
-بله حتما، امیرجان بپر مرتضی رو صدا بزن بیاد قربونت
چشم حاجی الساعه.

تا پامو بیرون گذاشتم گوشیم زنگ خورد، یکی از مکانیک ها که هم من اونو میشناختم و هم ایشون منو، از کنارم رد میشد که زدم روی شونه اش، گوشیمو از دهنم فاصله دادم و گفتم، اوستا علی خوبی؟ این اقا مرتضی رو صدا بزن بگو حاجی کارش داره، دمت گرم.

این علی آقای گل مون در حالیکه بلند بلند اسم مرتضی رو که مزین به فحش های مادرانه کرده بود صدا زد! حالا هییت تحقیق هم پشت سرش ایستاده اند و با دهن باز فقط نگاه می کنند.

تا این اوستا علی شروع کرد به فحش دادن و شوخی کردن با مرتضی، دوستان و همکاران دیگه هم از گوشه و کنار هم با صدای بلند همراهیش کردند و هر کسی چیزی به پسوند و پیشوند مرتضی می بست و می خندید. هیات محقق از فرط بهت و حیرت به دیوار چسبیده بودند و عرق از سر و روی پیرمرد و اهل خانواده می بارید! چند لحظه بعد مرتضی خان سلانه سلانه میره پیش حاجی و میگه بله حاجی بفرما کاری داشتی؟.

-من که نه، کاری نداشتم ولی چند نفری اومده بودند تحقیق که گویا اونام الان رفتند!
-کجا رفتند؟
-نمیدونم ولی چه خبرتونه مرتضی؟ هرچی اونطرف بهم نثار میکردین این بنده های خدا می شنیدن و از شرم و خجالت گمونم پا به فرار گذاشتن.
-یا ابلفض… بدبخت شدم!

آقا مرتضی بشدت ناراحت میشه، لباس عوض میکنه و میره خونه پدر زن آینده اش که من باب این فحاشی ها و شوخی های عجیب توضیح بده، ما هم که هیچ ما فقط نگاه! القصه ، مرتضی خان یجوری ماجرارو بخیر و خوشی حل و فصل میکنه ، اونم بشرطی که مغازه شو از اونجا به نقطه دیگه ای انتقال بده و از دوستان بد دهنش دوری کنه!

More from امیر کبیر
خانه‌ایی که پدرم برایم می ساخت
تازه جنگ تموم شده بود. پدر قطعه زمینی وسط بیابون خریده بود...
Read More