من هر موقع کتاب قشنگی میخونم یا فیلم خوبی میبینم یا غذای خوشمزهای میخورم یا می رم یه جای قشنگ، فقط یاد یه نفر میافتم اونم بابامه. اون وقتا که از مدرسه میاومدم خونه هم همینطور بود، اتفاقای جالب رو شبها برای اون میگفتم.
چند وقت پیش هم یه کتاب خیلی قشنگی خوندم و طبق عادت رفتم و دادمش به بابام. اونم نگفت نمیخونم اما هر بار ازش میپرسیدم انگار که حوصله نداشت و هر روز میگفت حالا از امشب شروع میکنم، حالا از فردا شب شروع میکنم تا اینکه یه بار ازش پرسیدم چرا نمیخونیاش؟ گفت ذهنم درگیره کارام هست. این چند وقت، تمرکز برای خوندن ندارم.
من هم گفتم باشه عیبی نداره اما به جاش من شروع میکنم کمکم کتاب را برای تو تعریف میکنم. اونم قبول کرد. تکه تکه جلو میرفتم یا بعضی وقتها اون جملههایی از کتاب رو که برای خودم امیدبخش بود براش میفرستادم تا اینکه از یه جایی بابام علاقهمند شد و خودش شروع کرد به خوندن.
بعد که تموم شد ازش پرسیدم نظرت چی بود؟ گفت حلوای تنتنانی تا نخوری ندانی. تا خودم نخوندم معنی اون اشتیاقی که تو از خوندن کتاب گرفته بودی رو نمیفهمیدم. قشنگ بود و می ارزید وقت بذارم. حالا منم براتون تعریف نمیکنم و می گم بهتره خودتون بخونید و مزهاش رو بچشید. مطمئنم می ارزه.
اسمت را می گذارم باران اثر امیرعلی بنی اسدی