دره ستارگان

جاسم، بالاتنه لاغر و ران های پهناپهنی داشت. صورت گرد و بینی کوبیده شده اش، روی شانه های افتاده لاغرش، قِل قِل می خورد. لب هایش اما تا چانه هایش می رسید. او را لبو صدا می زدند.

بنیامین اندامی فرز و ریز و موهای جوجه تیغی مانندِ پرپشتی چون خرمن داشت که صورتِ استخوانی کوچکش را می پوشاند. در زیر این موها صورتی بود با تیک های عصبی که از کودکی به آن مبتلا بود. پلک هایش پرپر می زد، لب ها چپ و چول می شد، ابروها به بالا و پایین می جست و گوشت ِروی گونه های بیرون زده اش، زق زق می کرد، او را می شد از چشمان تیزِ بیرون زده از چاله دور چشمانش، شناخت.

ابوالحسن از بس خوش بر و رو بود توت فرنگی صدایش می کردند. پوست سفیدش در آفتابِ تفتیده سرخ می شد و گل می انداخت. به غیر از گوش هایش که چون گوش بزی که شاپرک زده باشد پهن و بزرگ بود هیچ نقصی دیگری نداشت. مشکل گوش پهن ابوالحسن در تمجید از سفیدی صورتش، پوشانده می شد.

شمس ابروهای باریکِ کشیده ای داشت و روی نیمه بینی اش را ماه گرفتگی بزرگی پوشانده بود. هر که به او می رسید در اولین برخورد بعد از سلام و احوالپرسی دلیل لکه روی نیمهِ بینی اش را می پرسید و این نوع کنجکاوی های دیگران با اینکه او را به ستوه آورده بود، هرگز خشمش را نمایان نمی ساخت.

گاه میان جاسم و ابوالحسن و بنیامین صحبتش را به میان می آورد و می گفت: نمی دانم چرا سوالی که جوابش را می دانند مدام می پرسند. آیا هیچ انسانی پیدا می شود که روی بینی اش چیزی بکارد و خودش را مسخره عوام کند که از من می پرسند خالکوبی است؟ و اینکه به خرافات شان بابت ماه گرفتی اعتقاد ندارم. یکی می گوید ننه ات موقع ماه گرفتی بیرون رفته است. یکی می گوید روی اشکم خوابیده است. و چه و چه و چه.

غیر از بچه های ده که برایشان معمولی بود با هیچ کس دمخور نمی شد. جاسم گفت: ابولحسن تو امروز یک جوری قایم شو که ما نتوانیم ردت را پیدا کنیم. هر بار دفعه اول ما  تو را پیدا می کنیم و این بازی را بی شور کرده است.

ابوالحسن گفت: تقصیر من چی است ؟جاسم تو بلدی شانه هات را به هم بپیچی هر جا بخواهی جا بدی. بنیامین تو هم با اون قیافهِ مردنی ات زیر سنگ هم قایم می شوی.

جاسم گفت: تو خودت را لو می دهی آنقدر که خاچ و خوچ می کنی. وقتی قایم شدی تکان نخور. دست و پا تکان نده. یک حرکت از هر جایت تو را لو می دهد.

جاسم چشم بسته گفت: سه و دو و یک. بنیامین خودش را در نزدیکترین تنگه تپاند. او همیشه در نزدیک ترین جای ممکن پنهان می شد و مطمئن بود که هر چه نزدیک تر باشد کمتر به نزدیکی ها می گردند.

ابولحسن قلق نداشت، یا زانو و آرنجش از اِشکَت* بیرون می زد یا کفش هایش از سرازیری دره های کوچکی که بالا رفته بود به پایین سر می خورد. از روی سنگریزه های ماسه ایِ سُر خورده نیز می توانستند ردش را بیابند.

دقایقی بعد از باز کردن چشم های جاسم، همه قایم بودند. کبوترهای کوهی آسمان را دواری می چرخیدند. جاسم از تنگه بزرگ شروع کرد و شمس را هوهو کنان بیرون کشاند. شمس و جاسم با هم به بخش درونی تنگه رفتند و ساق پای بنیامین را گرفتند.

زهره بنیامین ترکید و گفت: شمس تو من را لو دادی بی معرفت. ما با هم قایم شده بودیم. شمس گفت: چون اول من باختم حسودی ام شد. اگر مرا پیدا نمی کرد با هم می بردیم. بنیامین گفت: حسادتت را با معرفتت باید به کار می بردی.

شمس گفت: من حسودم. یا می خواهم همه با هم ببازیم یا من فقط من ببرم. بنیامین گفت: پس نباید با من می بودی. تو دنبال من آمدی. من اول جا را برای خودم پیدا کرده بودم. اگر تو دم تنگه نبودی عقل جن هم به من نمی رسید. جاسم گفت: حالا که رسیده. شمس گفت: جن هم با من موافق است.

بنیامین گفت: جن، عقل نیست، حسادت تو است که کاری کردی با هم به تله بیافتیم. شمس مشتش را آماده کرد. جاسم گفت: خلاص خلاص با هم می رویم دنبال ابولی. بنیامین گفت: او سک سک کرد و جای چشم ایستاد ولی حالا نیست. شمس گفت: من هم دیدم. جاسم گفت: ابولی ابولی بیا بازی تمام شد. تو بردی.

بنیامین گفت: چون اولین بارش است و باورش نشده که  برده، می خواهد یک کمی بیشتر مزه برنده بودن را بچشد… و خندید.

شمس گفت: ها پس می خواهی همه اش به اسم تو باشد. بنیامین گفت: تو ساکت حسود هرگز نیاسود. شمس گفت: فعلا که آسوده ام و دماغ تو سوخته. بنیامین جوابش را نداد و روی تپه ی ماسه ای رفت تا چشم انداز ها را بهتر ببیند. جاسم برگشت و گفت: ابولی نیست. تنگه کوچکه را هم گشتم.

بنیامین گفت: توی باریکی دره ها هم نیست. شمس گفت: شاید به ده برگشته است. باید برویم. همه از روی ماسه ها سر خورده به ده بازگشتند. سر راه پدر ابوالحسن گفت: ابولی کجاست می خواهم سر کهره* برام بگیرد. جاسم گفت: ما خیال کردیم که توی ده آمده است. سک سک می کردیم او برنده شد ولی من او را ندیدم.

پدر ابوالحسن گفت: گوربابای برنده. چه بازیی؟ بنیامین گفت: قایم باشک. شمس گفت: ما خیلی روی تپه ها جار زدیم ولی نشانی ندیدیم. پدرابوالحسن گفت: تک تک شما همراه من بیایید به دره اگر پیداش نکنم ننه تان را به عزاتان می نشانم.

چوک توت فرنگی ام را ناپدید کردید سر بازی. هر سه با قیافه های خسته برگشتند و دنباله پدر ابوالحسن راه افتادند. جاسم گفت: کاشکی نمی برد. شمس گفت: تقصیر تو بود به کله اش انداختی که باهوشانه قایم بشود. دردانه پدرش است.

اگر نیافتیمش حساب مان گذشته است. بنیامین گفت: عجب بدبختی بود طالعش به بردن هم نبود همون باخت برایش سعادت بود. جاسم گفت: کاش او حرف ها را بهش نمی گفتم. باد به کله اش افتاد.

پدر ابوالحسن یک ساعت دور تنگه را گشت و زیر و بم ها را کاوید. بنیامین روی برجک های ماسه ای را نظاره کرد. شمس دره طویل را تا انتها رفت و برگشت. جاسم به نقطه ای که چشم گذاشته بود ایستاد و دور خود چرخید. گفت: بنیامین و شمس اینجا ابولی را دیدند.

پدر ابوالحسن کتف هر سه نفر را گرفت و کشان کشان به ده برد. در راه ابوالحسن را کف جاده ی خاکی دراز به دراز دیدند. از پهلوی بازش خون روان بود. پدر ابوالحسن گفت: ای داغت نبینم، جگرکن* جگرکن اومده… آهای جگرکن جگرِ بچه ام را بردند.

چقد گفتم به دره تنگ و تاریک نروید. چوکم توت فرنگی سرخ و سفیدم شکل فرانس ها بودی. جاسم و بنیامین و شمس به ده دویدند. جاسم آهای آهای کنان می دوید. بنیامین با صدای تیزش می گفت: کِلاش* ابولی را بردند.

شمس دم در خانه ی ابوالحسن را زد و ننه اش بیرون نیامده صدای او را شنید که می گفت: اشکم ابولی را دریده اند کِلاش را برده اند. ننه ابولی گفت: خودش چی توت فرنگیم را هم بردند؟ جاسم سر رسید. شمس گفت: من می گویم اشکمش را دریده اند. پخش و پلا شده است. جاسم گفت: مرده ننه مرده.

ننه  ابوالحسن در آستانه ی در روی زانوهایش نشست. پدر ابوالحسن جنازه را سردوش گرفته چون صلیب می آمد. آفتاب به چکیده ی پاشنه ی پای ابوالحسن می خورد و خون را نارنجی می انداخت. بنیامین و جاسم و شمس هر سه با واویلا و خبرداد به کوچه ها گریختند.

 

اشکت: غار کوچک، غارمانند
کِلا: کلیه
کهره: بز
جگرکن: قاچاقچی بدن انسان

More from نائله یوسفی
رنگ ناخن
من و ننه سوار جیب شدیم و در غبار صبح، گردنه خاکی...
Read More