خیلی ساده و اتفاقی، یک شب تصمیم گرفتم نگران نباشم که خوابم نخواهد برد، به جای آن، چشمانم را بستم تا ببینم درون سرم چه چیزهایی می گذرد. منظورم قضاوت و غم و شادی نبود. سعی کردم همه کلیدهای بدی ها و خوبی ها را در مغزم خاموش کنم تا هیچ خاطره ایی یا افسوسی به ذهنم هجوم نیاورند. فقط منتظر دیدن تصاویری باشم که به ذهن به صورت پراکنده و تصادفی خطور می کنند.
یک دفعه حس کردم عجب تصمیم بامزه ایی گرفتم. تصاویر متفرقه ولی بی امان ایجاد می شدند. تصاویری که بدون هیچ مقاومتی در درون تخیل و تصور بعدی، محو می شدند. فکر می کردم تا صبح همینطور با رنگ و نور و حرکت های شان، خودم را مشغول سازم و اصلا نخوابم.
صبح شد.