پنج سال شده که توی این شهر در غرب کانادا زندگی می کنم ولی این همه که آدم توی این کافه مورد علاقه ام می شناسم توی کل شهر نمی شناسم. جالب این است وقتی بیشتر آشنا می شوی می بینی این آدمها فرق زیادی با ایرانی ها یا هر آدم دیگر این دنیا ندارند. مثلا میشل و لیزا … این دو نفر دو الگوی زن هستند که مردهای همه جای دنیا از دست شان گریزان هستند.
میشل که اصلیتش الجزایری است دوست پسری دارد به نام «دارِن» مردی حوالی چهل سالگی، قد كوتاه و ورزيده با بازوهای خالكوبی شده. زاييده و بزرگ شده همين آلبرتا. با كلاه بيس بال قرمزش كه به گما،نم از بس پوسیده، با پوست سرش پيوند خورده. ته ريش يكی بود يكی نبود حنايی و چهره چروك و آفتاب سوخته اش من را ياد كلينت ايستوود می اندازد توی فيلم «خوب بد زشت» جاي لم دادن هر دوی شان در كافه، هميشه گوشه نيمه تاريك كافه است.
ميشل كه انگار تمام آرامش دريای مديترانه و صحرای آفريقا را يكجا با خود به كانادا آورده. دختر سی و چند ساله ای است با پوست گندمی براق. انگار خدا سر فرصت و به دقت واكس زده به پوست صافش. موهای خرمايی كوتاه و چهره ای معمولی و در عين حال بی نقص. به غايت مطيع، با حيا و حرف شنو، مثل موم در دستانِ «دارِن» . از آن زن ها كه باورت نمی شود يكبار هم با تو مخالفت كنند. به لبخندها و حالت صورتش كه دقت كنی، نوعروس های كم سن و سال خودمان يادت می آيد و «هر چی آقامون بگه» های دلنشين برای مرد سنتي ايراني.
دارِن اما، يك تخم سگِ درست و حسابي است به زبان خودمان. چشمهای هيزش هميشه «در چشمخانه همی گردد» و حتی وقت هايی كه با ميشل به كافه می آيد، لحظه ای از چشم چرانی اش کم نمی کند. دو سه باری هم ناغافل مچش را وسط لاس زدن با اين و آن گرفته ام وقتي تنها ديدمش. يك دفعه كه در كافه من را ديد، نشست و خودش، بی آنكه من بخواهم، زد به صحرای كربلا.
از رابطه طولانی و يكنواختش با ميشل گفت و از هيجانی كه ديگر بين شان نيست. نه دل جدا شدن از ميشل را دارد و نه جانفشانی يكطرفه دختر ديگر برايش جذابيتی دارد. به قول خودش ديگر چالشی بين شان نيست. از او امر و فرمان است و از دخترك سمعاً و طاعتاً …
بر عکس این میشل های مطیع٬ دخترایی هستند مثل لیزا. والدینش از کشور كره هستند ولی لیزا در كانادا بزرگ شده. مدتی در شمال آلبرتا برای شركت های نفتی كار دفتری كرده و بعد روح ياغی اش به طمع مدل شدن او را به كاليفرنيا كشانده. مدتی آنجا به اين در و آن در زده و آخر سر، دست از پا درازتر برگشته سر جای اولش. عرق تنش خشك نشده، دعوای مفصلي با پدر و مادر سنتي اش كرده و بقچه به سر، راهي كوچه مجردها شده.
ليزا انصافاً به تنهايی بر فرضيه كوتوله بودن آسيای شرقی ها خط بطلان می كشد. قد بلند و بدن موزون با برجستگي هايی به قاعده. صورت گويی كفگير خورده اش هم از جذابيتش ذره ای كم نمي كند. دافی است برای خودش. هميشه هم چند تا جوان كمر باريكِ خوش قيافه ی بادي بيلدينگ كار٬ دور و برش می پلكند و خوش خدمتی می كنند. خلاصه، هميشه يكی هست كه در را برای اين طاووس خرامانِِ چشم بادامي ما، باز كند و مجيزش را بگويد.
آخر شب بود كه لیزا پيدايش شد. از لای شكاف باريكِ چشم هايش آثار يك گريه طولانی پيدا بود. مثل آوار فرود آمد روی مبل و بلا انقطاع حرف زد. از تشنگی اش برای قدرت نمايی به مردان گفت و از لذت نشئه آور بي انتهايش در به خاك نشاندن آنها. از اينكه تا مردی را از شدت عشق و هوس جلويش زانو نزند، راضی نمي شود؛ و سپس زار زد. از اينكه مردها چه زود طاقت شان طاق مي شود و می روند سيِ خودشان.از اينكه مردها چه زود می شكنند و تمام می شوند برايش. از اينكه مرد محكمی مي خواهد براي خودش…
برای مردهای امروزی دیگر الگوی زنِ آرامِ مطیعِ بی درد سری چون میشل، چندان جذابیتی ندارد و اگر هم داشته باشد، زود دل شان هوای بام دیگری می کند. در عين حال از زنان جنگجوی قدرت طلبی مثل لیزا که برای زورآزمایی آمده اند نیز گريزانند .
به نظر من، اگر زنی بتواند این دو الگو را با هم تلفیق کند، به آن اَبَر زن آرمانی نزدیک خواهد شد. البته اين كار نه فقط برای مردِ زندگی اش، كه برای خود زن لازم است. چرا که لذت سرکشی بدون آرامش و لذت آرامش بدون سرکشی، برای هر كسی ، چه زن و چه مرد، ناقص و ملال انگیز است.