از خالد رسول پور قبلا هم داستان کوتاه منتشر کرده ایم. این قصه از فضای غم و بغض قبلی، کاملا فاصله دارد. داستان « دریا» به شکل صریحی همه عناصر تشکیل دهنده یک قصه کوتاه جذاب را در خود دارد. از کشمکش درونی و تشویش تا بحرانی که ایجاد می کند تا اوج گرفتن سرانجامی که به خواننده فرصت دقت و تامل بیشتر می دهد …
دریا
جاپاهايشان را امروز صبح، از ماشين كه پيادهشدم، ديدم. جاپاها تا لب دريا ميرفت و تا دريا، از جاده، شايد صد متري راه بود. درهاي ماشين را قفلكردم و رفتم پي جاپاها.
جاپاها از كنار جاده شروع شدهبود و ماشيني آن طرفها نبود. شايد با يك وسيلهی نقليهی عمومي يا كرايهاي آمده بودهاند. زن در سمت راست مرد راه رفتهبوده. فاصلهی پاي چپ زن و پاي راست مرد كمي بيشتر از يك وجب من بود. پس كاملن در كنار هم، چسبيده به هم و شايد دست در دست هم و حتا دست در كمر هم راه رفتهبودهاند. زن كفشهاي پاشنهبلندي به پا داشته. پاهاي كوچكي داشته. كوچك و ظريف.
ردِ كفشهايش كمعمق و خيلي كمعمقتر از ردِ كفشهاي مرد بود كه بزرگ بود و پهن. زنِ كوچكي بوده. كموزن و شايد كوتاهقد. و شايد عكسِ آنچه پيشتر فكركردم بازوي مرد روي شانههايش بوده نه دور كمرش. و مرد سنگينوزن، تنومند و چاق بوده. پاي راستِ زن ردي عميقتر از پاي چپش جا گذاشته. پاي راستش ميلنگيده و اين لنگي زياد هم بوده.
چند متري كه رفتهاند اختلافِ عمقِ جاپاهاي زن كم شده كه معلوم بود زن ميخواسته كمتر بلنگد. شايد تا مرد نفهمد كه او ميلنگد. پس مرد و زن پيشتر همديگر را نمي شناختهاند. يا دستِ كم آن قدر با هم نبودهاند كه مرد از لنگيِ او باخبر شود. بيست متري همينطور رفتهاند و يكهو جاپاهاي زن، بعد از يك خط مورب نيممتري كه به طرفِ مرد كج شده ناپديد شدهبود. در اينجا، مرد زن را به آرامي بلندكرده، نيممتري روي زمين كشيده و بعد كاملن روي دست بلندكردهبوده.
جاپاهاي مرد هم كمي عميقتر شدهبود كه حدسم را تاييد ميكرد. مرد همينطور رفتهبوده و بعد … شايد از پنجاه متري تا دريا به بعد، پاي راستش ردي عميقتر جا گذاشته و اين در حالي بوده كه هنوز زن را روي دستهايش داشته. مرد هم ميلنگيده؟ نه ممكن نيست. مرد اداي زن را درآورده. مرد فهميده كه زن ميلنگد و خواسته به او هم بفهماند كه فهميده. حتا شايد خواسته سر به سرش بگذارد. و. . . زن؟
زن هم بعد از چند قدم مرد فهميده. اول آرام بوده و اين از جاپاهاي مرتب و منظم مرد معلوم بود. اما بيست يا بيست و پنج متر مانده به دريا، عصباني شده و دست و پا زده بوده. به مرد گفته پايينشبياورد و مرد خنديده و حتا چند لحظهاي هم ايستاده، چون يكي از جفت جاپاهايش عميقتر، بزرگتر و نامشخصتر بود كه معلوم بود مرد توقفكرده و در جايش كمي لغزيده يا چرخيده. و بعد، پنج متري آنورتر، يكهو همان جفت جاپاي ظريف و كوچك ظاهر ميشد كه رو به جاپاهاي مرد بود. زن، شايد بهزور، پايين پريده و در مقابلِ مرد ايستاده بوده. با هم تند صحبت كرده بودهاند و شايد تنها زن تند صحبتكرده و مرد فقط خنديده بوده. زن تند برگشته و در يك خطِ باز هم مورب و نسبت به مرد، كج و به سمتِ راست، به طرف دريا ، دويدهبوده كه پانزده متري آنورتر بود. جاي پاي راستش در اين جا عميقتر بود.
زن عصباني بوده و از غيظ و شايد از لجِ مرد، پاي راستش را محكمتر بر ساحل كوبيده و لنگاندهبوده. همراه جاپاهاي زن و تا حدود سه متر، جا پا هاي مرد ديدهميشد كه دنبالش رفتهبوده و معلوم بود كه با بيتوجهي و بياعتنايي. شايد يكي دوباري هم صدايش زدهبوده و بعد كه زن هم بياعتنا، همانطور به طرف دريا دويدهبوده، مرد همانجا، دقيقن همانجا و هفت يا هشت متري مانده به دريا نشستهبوده و زن، در دريا گم شدهبود.
محل دقيق نشستن مرد معلوم بود، كه گاه چهارزانو و گاه چمباتمه نشستهبوده و نيز معلوم بود كه بيشتر از يكي دو ساعت آنجا بوده. بعد خطِ پهن و عميقي، عميقتر از رد پاها و به پهناي هيكلِ مرد، كه حتمن چاق و تنومند بوده، از محل نشستن او، تا دريا رفتهبود. مرد هم همانطور، نشسته، روي زمين خزيده و در دريا گم شدهبود.
اما او نميتوانسته بدون كمكگرفتن از دستهايش، نشسته روي زمين بخزد و در دو طرف خطِ پهن، جاي دستي ديده نميشد، جز در لبِ دريا و يك متري مانده به دريا كه در هر دو طرفِ خط، ردِ پنج انگشت ديدهمي شد كه سخت در ساحلِ نرم و لزج فرو رفته و تا دريا كشيده شدهبود. مرد، در آخرين لحظهها و شايد در لحظهاي كه پاهايش ديگر داخل آب بوده، به زمين چنگ انداختهبوده. پس مسلمن او را به داخلِ دريا كشيده بودهاند و او شايد اوايل زياد جدي نگرفته و مقاومتي نكردهبوده اما بعد فهميده شوخي در كار نيست و به زمين چنگ انداختهبوده.
يكي… يك نفر و نه بيشتر، پاهاي مرد را كشيده و او را به داخل دريا برده بود. هيچ ردي از آن يكي جا نمانده بود. حتمن ردِ هيكل مرد، جاپاهاي آن يكي را پوشانده و محو كردهبود. اگر بيشتر از يك نفر ميبود جا پايي در اطرافِ ردِ پهنِ هيكل مرد ميماند. از طرفي، مطمئنم كه آن زن كوچك و لنگ نميتوانسته مردي به آن چاقي و تنومندي را روي ساحل بكشاند و تازه، حريفش هم نميشده.
اما آن كه مرد را به داخلِ دريا كشيده حتمن براي او آشنا بوده كه او تا لبِ دريا جدياش نگرفته و گذاشته تا آنجا بكشاندش. نميدانم. نميفهمم. بيشتر از هشت ساعت است كه اينجا هستم. از صبح. و چيزي هم نخوردهام. نيم ساعتي پيش كه صداي رعد به خودم آورد و پشت سرم و جاده را نگاه كردم، ماشينم را نديدم. برده بودندش و من متوجه نشدهبودم.
آسمان ِ دريا و جاده را ابرها قرق كردهاند و بوي باران در هواست. و حالا سر ِجاي مرد و در محلي كه ابتداي ردِ هيكلش تا درياست نشستهام و فكر ميكنم چند ساعتي ديگر اگر باران نبارد و تاريكيِ هوا مانع ديدنِ جاپاها نشود و كسي از اين جادهی خلوت لعنتي رد شود، ماشينش را همانجا نگاه خواهدداشت و دنبالِ جاپاها خواهدآمد. جاپاهاي ما سه نفر: يك زن و دو مرد، كه شايد به نظر او، با هم، به طرف دريا رفتهاند و در آن، گمشدهاند.