شهر من و روسپی هایش

1004484_10200153718997061_1621405063_n

نیمه شب از پارک برمی گشتم خونه از کنار یک مرد مست ِ پاتیل رد شدم. طبق معمول از دیدن یک مرد اون وقت شب ترسیدم. مخصوصا که معلوم بود کاملا مسته. ناخودآگاه خواستم مسیرم رو عوض کنم اما خیلی ناگهانی تصمیم گرفتم این کار رو نکنم.

به نظرم اومد این کار بزدلانه و حقیره ضمن اینکه به طور ملموسی در این رفتار یک سوءظن بی دلیل به دیگری وجود داره و شاید برای اون مرد برخورنده باشه.

پیش خودم حساب کردم ممکنه مشتم خیلی قوی نباشه اما قدرت حنجره ام با اون صدای زیر و گوش خراش می تونه حتی از مشت هم وحشتناک تر باشه!  وقتی با ترس و سوءظن از کنار مرد رد می شدم در کمال ناباوری شنیدم خیلی مودبانه و آروم گفت «ببخشید» چرا؟ شاید می دونست که مستی اش برای عابرای پیاده می تونه خوشایند نباشه.

چند متر جلوتر، وقتی از حیرت این رفتار بیرون اومدم متوجه دخترهای روسپی شدم که داشتن کنار خیابون لباس هاشون رو برای شغل شبانه شون عوض می کردن. اغلب سیاه پوست و جوان. با اندام هایی که به طور غیرعادی قسمت های خاصی برجسته و بزرگ بودند. خیلی نزدیک بهشون بودم طوری که می تونستم بوی تند عطرهاشون رو حس کنم. دوباره دستپاچه شده بودم … بدون اینکه دلیلش رو بدونم سعی داشتم چشمم به چشم هاشون نیفته …

سر هر چهار راه چند تایی بودن. سر چهار راه نزدیک خونه مون خیلی اتفاقی با یکی شون رو در رو شدم و لحظه ای چشم هامون به هم گره خورد. من خیلی سریع چشمم رو برگردوندم و با نوعی احساسِ شرم و گناه از او دور شدم. دوباره این سئوال لعنتی به مغزم هجوم آورد که چرا؟ چرا من این همه دستپاچه هستم و نسبت به این دخترها احساس شرم و گناه می کنم؟ چرا فکر می کنم نگاه کردن بهشون ممکنه باعث شرمساری شون بشه؟

بعد با خودم فکر کردم چطور وقتی می رم فروشگاه خیلی راحت و طبیعی به زن های فروشنده نگاه می کنم و لبخند می زنم و خدا قوت می گم. اما چشمم رو مثل یک گناهکار – گناه ِ من نه او – از این دختر برگردوندم و از کنارش رد شدم؟ آیا غیر از این است که من با یک پیش فرض این نوع کار رو شرم آور و پَست می دونم و فکر می کنم ممکنه نگاه من باعث شرمساری اش باشه؟

دیگه توی این کله ام یه چند تا جبهه باز شده بود و هی با خودم، با انواع احساسام، گناه هام و منطقم می جنگیدم. همه مرزها ریخت به هم. نمی تونستم درست و حسابی تفکیک قائل بشم بین غریزه بقا، غریزه جنسی و غریزه ی محبت…

یه بارکی چیزی درونم زوزه کشید. صدای خودم رو شنیدم: «سگ مصب، تو اصلا کی هستی که خودت رو معیار قضاوت قرار میدی؟ تو کی هستی که تعریف و تصورات و تخیلات عرفانیِ عشق و کمال رو اصلِ خدشه ناپذیر زندگی قرار میدی و فکر می کنی سکس بدون عشق لزوماً پَست و نامقبول و موجب شرمساریه … چرا این امکان رو نمی بینی که شاید برای مردهایی که به این دخترا پناه می برند، یه رفتارِ ناگزیره و بخشی از زندگی شونه شاید؟ اصلاً به این فکر کردی برای زن هایی که به این شغل تن دادند شاید فقط یه شغله، یه بده بستونِ عین بقیه بده بستون های دنیا؟»

یه ذره لحنم با خودم مهربونتر شد. آروم برا خودم نجوا کردم: «اگه نمی تونی چیزی رو عوض کنی، اگه نمی دونی واقعا … دفعه دیگه که چشمت به یکی از این دخترها افتاد قول بده جرئت داشته باشی و با یک لبخند بزرگ و مهربون، خیلی مودب بهش بگی خدا قوت! …
قول بده …اوکی؟!

صبا صاد

Written By
More from ص.ص
ما دختران دهه ۶۰
دهه شصت بود. دوره ای که تلویزیون فقط سه تا کانال بود....
Read More