ماجرای خیانت در میانسالی

سالهاست که سه همکاریم و تقریباً همسن، تفریح مون هم این بود که گاهی یه چایخونه میرفتیم یا بعضی‌ روزها که می‌شد در پارکی یا کنار رودی، کباب میزدیم و حال میکردیم. تقریبا جلوی هم نقاب نداشتیم و دوستی با مرامی رو دست و پا کرده بودیم.

تا اینکه محمود پاش به جمع ما باز شد! اونم تازه همکار ما شده بود و ده سالی از ما کوچکتر بود! یه بار که برنامه‌ی رفتن به کوه‌ رو چیده بودیم محمود هم گفت؛ منم میتونم بیام؟

یکی از بچه‌ها یه نگاهی به بقیه کرد و بدون اینکه از ما بپرسه گفت؛ چرا که نه؟ توی فرصتی که چشم محمود رو دور دیدم به رفیقم گفتم؛ تو نباید یه استعلامی از ما هم میکردی؟! هنوز شاش این بچه به فاضلاب اینجا نرسیده. دوستم کلی توجیه آورد و بلاخره زشت هم بود. انصافاً محمود بچه‌ی شادی بود، کلی جوک و خاطره‌ی شیرین هم داشت.

اون دورهمی یکی از قشنگ‌ترین خاطرات ذهنم شد! مردا که ۴۵‌ سالگی رو رد میکنن یه جورایی یه خلعی درشون به‌وجود میاد،نه پیرن، نه جوون، نه حتی میانسال! یه حال خاصیه انگار معلقی بین آرزوهای نرسیده و خستگیِ راه رفته! یه حس بیهودگیِ مَلَسی میاد سراغت.

محمود توی چنین بحرانی خورده بود به پُست ما، انگار وقتی باهاش بودیم جوونتر میشدیم! واقعاً انرژی داشت و انرژی میداد! یه بار محمود گفت بچه‌ها من یه باغی اطراف شهر جور کردم اینبار دورهمی بریم اونجا! رفتیم. یه جای شیک و باحال، لبریز از انواع درخت میوه.

دیگه اون باغ شده بود پاتوق ما و هر وقت میتونستیم بپیچیم، میرفتیم اونجا تا اینکه یه بار محمود گفت؛ بچه بیاید یخورده هیجان به زندگیمون بدیم؛ گفتیم چطور؟ گفت: یه چندتا خانوم بیاریم و یه عشق و حالی بکنیم! و این نقطه‌ پایان حضور من در این جمع بود! یه دفعه جوش آوردم و گفتم؛ پیشنهاد کثیفیه و بلافاصله کفشم‌ رو پوشیدم و زدم بیرون.

این داستان گذشت تا همین هفته‌ی قبل که یکی از دو نفر دوست قدیمیم گفت؛ میخوام باهات حرف بزنم تعریف کرد که گویا یه مدت بساط فسق و فجور برپا بوده.تا اینکه یه روز زنهای این دوتا دوستم بهشون شک میکنن و دنبالشون میوفتن و توی باغ خِفت شون میکنن! حالا هم اومده بودن دنبال من تا برم وساطت کنم.

واقعاً نمیدونستم چیکار کنم، نه میتونستم کار اینا رو نادیده بگیرم، نه می‌شد شاهد پاشیدن زندگیشون باشم! به همسراشون زنگ زدم و گفتم میخوام ببینمشون! باور کنید توی عمرم اینقدر التماسِ نکرده بودم! با هر بدبختی بود فعلاً برگشتن سر خونه‌ زندگیشون.

یه خط قرمزهایی‌ رو تعریف کنید برا خودتون، به جایگاه اجتماعی‌تون فکر کنید. نگهبان جوانمردی خودتون باشید.




Image source
https://www.the-invisibleman.com/

Written By
More from ناشناس
بدان کمر نرسد دست هر گدا، حافظ
سلام. قبل از اینکه فانوس کم سوی رابطه مون آخرین پِت پِت...
Read More