پیشگوی درون دره

قبل از ظهر سه ضربه روی در خونه ام شنیده شد. سه ضربه قاطع و سریع.

محل سکونتم کیلومترها از مناطق مسکونی دیگه دوره، حتی توی نقشه هم ثبت نشده. بوته های درشت و درختچه ها، دیوار سنگیِ رنگ و رو رفته خونه ام را محصور کرده بودند. پیدا کردن خونه ساده من، مثل پیدا کردن یه نقطه تو کهکشان بود.

با این وجود آنها می آمدند.

سه ضربه دیگر نواخته شد. من با قدرت تمام، در را چهارطاق بازکردم. یک زن جوان فضانورد با لباس یونیفرم جلوی در ایستاده بود. احتمالا کمی بیشتر از ۳۰ سال داشت. شاید هم بیشتر. قدرت تشخیصم در مورد سن آدمها رو داشتم از دست می دادم. روی شونه اش یک قپه سه خطی داشت. افسر بود. با آن موی قرمز و چشمان سبز و شانه های با ثبات، معلوم بود آدم مصممی هست. از بوی اوزون و مواد پاک کننده معلوم بود که تازه از درون یک سفینه بیرون آمده.

« بله؟»

گلویش را صاف کرد و پلکی زد و گفت: « من اسمم کارینا فاوصت» است. 

.طوری گفتم « چشمم روشن» که فهمید زیاد از دیدنش خوشحال نیستم

با همان لحن گفت: « می دونم که اینجا یک دستگاه پیشگویی هست. می خوام آینده ام را ببینم»

 از کی شنیدی؟ 

 یک آشنا.

این آشنات اسم هم داره؟

زل زد به من و گفت یادم نمی آد.

 «پس بزن به چاک»و در را محکم به رویش بستم. دیگه در نزد. امیدوار بودم پیدایش نشه ولی قلبم به من می گفت این آخر ماجرا نیست.

وقتی برا جمع آوری هیزم از خونه زدم بیرون، افسر فضانورد اونجا بود. زیر سایه یکی از درخت های کج و کوله حیاط. نصف راه رو رفته بودم که متوجه شدم داره تعقیبم می کنه. حضورش رو نادید گرفتم. ولی وقتی یک شاخه بزرگ درخت رو می کشیدم سمت خونه، متوجه سنگینی چشماش روی خودم شدم. با تبر افتادم به جون شاخه درخت.

جدا کردن شاخه های ریزتر و کنار هم چیدن و خرد کردن شان، ریتم گرفته بود. کار کردن با چوب آرومم می کرد. راجع به هیچی نمی خواستم فکر کنم بخصوص وسوسه اینکه ببینم افسر فضانورد کجاست تا اینکه سایه اش افتاد روی پشته هیزم.

فضانورد گفت « می خوام آینده ام رو ببینم» 

« نه واقعا نمی خواهی. جناب افسر کارینا فاوصِت» … بعد پشته هیزم را برداشتم سرم رو برگرداندم و وارد خونه شدم.

ادامه دارد

The watcher in the vale By Dan Koboldt

Illustration by Jacey

More from ترجمه ونداد زمانی
چهار لنگر زندگی
دانشگاه استنفورد یک کورس تحصیلی دارد که به نظر می رسد خیلی...
Read More