از وحید شریفیان دو داستان بسیار کوتاه دیگر هم در مجله داریم. از نظر ما، او داستان نویس صاحب سبک است. او در داستان هایش، دنیای مضحکی را خلق می کند که بسیار شبیه زندگی متناقض و نکبت باری است که بر مردم ایران تحمیل شده است.
آمریکایی ها حمله کردند
وارد که شدم پام رفت تو یه ظرف یه بار مصرف. به زور یه راهی واسه خودم باز کردم تا رسیدم به مبلی که روش نشسته بود و داشت پیتزا میخورد. گفتم: «اشکال نداره با کفش اومدم تو؟» سرش رو بالا انداخت.
گفتم: «میدونی داداشت با چندتا از دوستاش افتادن ته دره؟»
دهنش رو یه کم باز کرد و خندید. آخرین بار تو راه شمال خندهش رو دیده بودم. خوشقیافه بود ولی یکی از دندونهاش جلوتر از بقیه بود، درست عین بازیکنی که تو آفساید باشه. واسه همین وقتی میخندید همه مثل پرچم کمکداور به دندونش زل میزدن.
گفتم: «نمیخوای واسه خاکسپاریش بیای؟ هرچی باشه اون داداشته.»
از وقتی سینما رو گذاشته بود واسه فروش دیگه دل و دماغ نداشت. گفت: «خُب بیام قبرستون چی کار کنم؟»
گفتم: «خُب به هر حال عضوی از خونوادهته، نمیشه که آدم هیچ احساسی به خونوادهش نداشته باشه.»
گفت: «من فقط خیلیوقته اونا رو میشناسم، همین.»
همینطور که راجع به برادرش حرف میزدیم، یه دفعه امریکا حمله کرد به ایران.
گفتم: «توی این وضعیت هم دست از لجبازی برنمیداری؟»
گفت: «جنگ خیلی چیزها رو عوض میکنه.»
گفتم: «آره ولی آدمها همینطوری هم عوض میشن، ربطی به جنگ نداره.»
گفت: «ما که آدم نیستیم. اگه آدم بودیم یکی زنگ میزد تولدمون رو تبریک میگفت.»
گفتم: «اِ… ببخشید. من این چند روز گرفتار بودم.»
تو همین حرفها بودیم که یهو یه سرباز امریکایی از پنجره پرید تو و همهٔ وسایل رو به رگبار بست.
به انگلیسی گفتم: «چی کار میکنی، پسر؟ فکر کردی اینجا کجاست؟»
گفت: «مگه اینجا خونهٔ رئیسجمهورتون نیست؟»
گفتم: «نه. کی گفته؟»
گفت: «بیا ببین این آدرس درسته؟»
همینطور که آدرسش رو میخوندم، گفتم: «خیلیوقته حمله کردین؟»
گفت: «نه، یه ده دقیقهست.»
گفتم: «تا حالا کسی هم کشته شده؟»
گفت: «آره، اشتباهی پنجتا جوون رو فرستادیم ته دره.»
گفتم: «این آدرس که اشتباهه. این نوشته
Iraq، نه Iran.»
البته بقیهٔ آدرس درست بود. گفت: «اِ…»
گفتم: «آره بابا.»
همون موقع بیسیم زد به مرکز تا عقبنشینی کنن. گفت: «ببخشید سر زده اومدما. همه چیز رو هم داغون کردم.»
گفتم: «بیخیال بابا.»
بعد هم از همون پنجره پرید بیرون. ته کوچه هلیکوپترشون رو سر و ته کردن و رفتن. وقتی خداحافظی کرد و رفت، دوستم حتی حالتشم عوض نشده بود؛ هنوز همونطور روی مبل نشسته بود و از گلوش خون میچکید تو ظرفِ پیتزا.
داستان های وحید شریفیان در آرشیو مجله