از وحید شریفیان نویسنده جوان ساکن ایران، قبلا داستانی با عنوان یازده منتشر کرده ایم. داستان این دفعه، در نگاه اول شبیه تکه های عجیب و غریبی از حوادث و گفتگوها است که یک نفر تصادفاً از درون یک کیسه بیرون می آورد و کنار هم می چیند. این داستان عمداً سرشار از تناقض است. او به شکل بازیگوشانه ای اصرار دارد که قصه اش را باور نکنیم.
وحید شریفیان با زیرکی تمام کنایه و هجو و طنز را کنارهم چیده است تا تصویرگر دنیای سرشار از تناقضی گردد که در اجتماع بزرگ شهرهای ایران می توان سراغ گرفت. به خودتان فرصت دهید تا ترفند او را با تجربه زندگی در پیرامون محک بزنید.
راجع به بهارِ امسال حرف میزدیم
داشتیم راجع به بهار امسال حرف میزدیم که یه دفعه گربه پرید به خیاط. خیاط کنترلش رو از دست داد و متر رو پیچید به گربه. گربه گیر افتاد و از ترس شاشید روی پارچهی راهراهی که داده بودم کتوشلوار کنه.
گفتم: «اینجا حیاط خونهتونه یا خیاطییه؟»
گفت: «بهارا اینجا پر از گربه میشه. اشکال نداره، من کت و شلوار رو میدوزم بعد بده خشکشویی.»
گفتم: «آخه من که پول اضافه ندارم.»
گفت: «من خودم میدم خشکشویی.»
گفتم: «اصلاً بحث این نیست. شما باید در مغازهت بسته باشه.»
گفت: «اوووووووه. حالا مگه چی شده؟ من تا حالا ده دست کت و شلوار واست دوختم و این اولین باره گربه روش میشاشه.»
یه پیرمرد متشخص اونجا بود. گفت: «بیخود نیست میگن گربه رو دم حجله بکشین.»
گفتم: «آخه من قرار بود با این کت و شلوار برم خواستگاری. هنوز کارم به حجله نکشیده.»
یارو گفت: «پس حتماً قسمت نیست زن بگیری.»
گفتم: «چهطور؟»
خندید و گفت: «آخه ممکنه گربه بشاشه تو حجله. اینها همه نشونه است.»
گفتم: «تو چهقدر خرافاتی هستی.»
یارو شاکی شد و گفت: «پسرجون تو یعنی چی؟ حرف دهنت رو بفهم. بزرگتری گفتن، کوچیکتری گفتن.»
گفتم: «حرف مفت جواب نداره.»
خیاط گفت: «مواظب باش، ایشون کشتیگیر بودنها. تازه از دوستهای جهان پهلوان تختی هم هستن. یه کم احترام بزرگترها رو نگهدار.»
گفتم: «فکر کنم یه چیزی هم بدهکار شدیمها.»
یارو یه دفعه شاخ شد و گفت: «آره که بدهکار شدی، بچه مزلف.»
بعد اومد زیر یه خم من رو گرفت. گربه و چند نفر دیگه دَم در داشتن نگاه میکردن. خیاط هم از بالای عینکش نگاه میکرد. همونجا با هم کشتی گرفتیم و یارو رو زدم زمین.
گفتم: «اگه تختی با تو دوست بوده، آقای ترکاشوند رئیس فدراسیون کشتی هم با ما رفت و آمد خانوادگی داره.»
یه دفعه دیدم همهی مغازه دارها دورمون جمع شدهن و دارن جدامون میکنن.
پیرمرده گفت: «پدرت رو درمیآرم.»
بعد قیچی رو برداشت کرد تو شیکمم. یه دفعه بابام سر رسید. وقتی من رو تو اون وضع دید، گفت: «کی این قیچی رو کرده تو شکمت؟»
گفتم: «اون پیرمرده.»
پدرم تا چشمش به پیرمرده افتاد، گفت: «آقای ناهید، یه کم ملاحظه کنین. این پسر داره داماد میشه.»
یارو گفت: «این کار رو کردم تا اول آدم بشه.»
بابام گفت: «تقصیر منه که اون روز که داشتین رو برف لیز میخوردین زیر کمرتون رو گرفتم.»
پیرمرد گفت: «حالا که بهار شده و نیازی به کمک شما ندارم.»
من و خیاط تا کلمهی بهار رو شنیدیم لبخند زدیم و دوباره راجع به بهار امسال حرف زدیم. بابام هم با پیرمرده رفتن بیرون. فکر کنم دعوتش کرد خونهمون.