شوخی‌های تلخِ دوران کودکی

خردسال که بودم والدین و خواهرانم همیشه می گفتند به خاطر این سیاه و زشت شدی چون بچه ی جاسم ( کفاش سر گذر) هستی. برای اینکه دوستت نداشت گذاشتت توی خیابون و ما تو رو بزرگت کردیم.

شاید باورتان نشود. اما از همان کودکی به دنبال وجه تشابهی میان خود و بستگانم می گشتم. ففط خواهر میانی ام تشابه فوق العاده ای با من دارد. که آنهم برای من خردسال قانع کننده نبود. چرا که من پسر بودم و می بایست شبیه به مهران و علی می شدم. اما دریغ از اندکی شباهت.

روزهای که از کنار جاسم رد می شدم زیر چشمی او را می پاییدم تا ببینم شبیه به او هستم یا نه؟ به من توجه دارد یا خیر؟

از شما چه پنهان در خلوت خودم از او می ترسیدم. واهمه داشتم که مبادا مرا بشناسد و به سراغم بیاید و ببردم. آنوقت، یک دوره گرد کفاش بودن، سرنوشت محتوم من هم می شد.

سالها گذشت تا جاسم فوت کرد و من در کنار گنجه چوبی ته اتاق مان آرام می گریستم. حس دوگانه ایی در گریه ام بود. حسی غمگنانه که لبه های دامن چین چینش به من لبخند می زد. در میان گریه ام خوشحال بودم که پدر موهومم دیگر نیست تا مرا با خود ببرد. او دیگر نیست تا یک دوره گرد کفاش بشوم. از آنروز به بعد با خیال آسوده از سر آن گذر عبور می کردم.

اما پس از آن تا به امروز به ندرت خود را در آئینه می نگرم. یا به ندرت از خودم عکس می گیرم. چرا که در پس چهره ام، جاسم را می بینم و آن خاطرات تلخ و گریه های یک کودک مستاصل.

نکنید! هیچگاه این شوخی را با فرزندانتان نکنید .

 

More from حمید علیزاده
معرفی کتاب «جزء از کل» اثر استیو تولتز
پس از خواندن این اثر زیبا واقعاً نمی دانم چه باید گفت...
Read More