اما تازه وقتی چشمامو بستم کمکم متوجه صداهای دیگهای شدم که زیر پوست خوابگاه جریان داشت و تاحالا متوجهشون نشده بودم. توی دویست سیصد نفر آدم همیشه ده پونزده نفری که بیخوابی زده باشه به کله شون پیدا میشن. کسایی که خوابشون نمی آد و فکر می کنن اگر نذارن بقیه هم بخوابن کار خیلی بامزهایه. بین خودشون فحشهای الکی میدادن، شوخی های دستی میکردن و با صدای فیس فیس مثل پیرزنهایی که لبگور می خوان آخرین بنداز عمرشونم کرده باشن باهم حرف می زدن و نخودی می خندیدن.
صداشون وز وز زیرجلدیایی داشت که بدتر می رفت روی مخ آدم. و اونوقت تا خسته میشدن و خودشون دیگه میخواستن خفهخون بگیرن یکی طاقتش طاق می شد و می گفت «خفه دیگه» یا «بخوابین بابا انینهها» و همین باعث میشد که باز جیغ و داد عمومی بره بالا. بیخوابها جواب می دادن «بتوچه نفله» یا «کپه تو بذار یهشائی» و … سروصداها و عر و تیز اونقدر بالا می رفت و بالا می رفت تا بالاخره یکی دیگه بلندتر از همه عربده می زد: «خفه شین دیگه، صبح دعوا کنین کوننشورا بذارین دو دقه کپ مرگمونو بذاریم» و اونوقت برای چند دقیقه همهجا ساکت می شد. دو سه دقیقهای میگذشت تا اینکه می دیدی از یه جای دیگه باز همون صدای فیس و فیس و خندههای میمونی میآد و کل ماجرا از اول شروع میشد. گاهی هم که بهخاطر معجزهای انگار همه چیز خوب پیش میرفت یکی برای خوشمزگی اون وسط صدایی در میداد و اونوقت سیل فحش و شلیک خنده و مسخره بازی از همه طرف دوباره میرفت بالا.
تازه یکم چشمهام گرم شده بود. یکم پاهام کرخت شده بود و احساس میکردم سوز سرما از تنم بیرون رفته و می تونم خودمو توی جام ول کنم که یکدفعه نورِ سفیدِ ده بیست سی تا مهتابی مثل سرنیزه تو چشمام، تو مغز و روحام فرو رفت. همون افسر نگهبان خپله با عربدهیی که داشت مغزشو از تو گلوش می ریخت بیرون می گفت:
– آقایونا برپا! نظم و دیسیپلینتو نشون بدیا! نشه که بیفتی به توالت شوریآ.. آقایونا برپا. با سوت سوم، یک…
و مرتیکهی سادومازوخیست شروع کرد زیر گوش تک تکمون سوت بلبلی کشیدن. چنان سوتی می زد که احساس کردم از پردههای گوشم داره خون میآد. میرفت بالا و پایین، بین تختها ویراژ میداد و زیر گوش هرنفر دو بار سوت میکشید. «صبحونه، نماز! صبحونه، نماز» سوت، سوت، سوت…
وقتی دید تلاشهاش اونقدریام که حسابشو کرده بود جواب نداد و همه فقط داریم از اون زیر قد و بالاشو ورانداز میکنیم و باز میخوابیم عربده ش از اونم گوشخراشتر شد.
لندهورای حیف نون مگه من با شما شوخی دارم؟ اوهوی سرباز، نگهبان آسایشگاه کی بوده… خرخرهشو میجوام. یالا آفتاب اومده وسط میدون خرناسه می کشین واسهی من؟ نماز قضا شد. پوتین پوشیده کنار تختتون تا اون روی سگم بالا نیومدهآ… سربازای قدیم بگن اون روی سگ من چجوریهآ!
و کم کم همه افتادن به هول و ولا. به خصوص ما جدیدی ها که تهدید بالا اومدن اون روی سگ رو باور کرده بودیم. توی اون خر تو خر که سوزش چشمام از بیخوابی بدتر هم شده بود و نور مهتابی ها داشت کورم می کرد صدای غیژ غیژ کشیدن تختها روی موزاییک دیگه داشت مغزمو زخم می کرد. تبعیدی ها برای اینکه از آنکادشون ایراد نگیرن حسابی داشتن تختها رو بالا و پایین میکردن و همه جای ملحفهها رو صاف و صوف میکردن. آنچنان جیر جیری میکرد آهن تیز زنگزدهی پایهی تختها روی موزاییک که میخواستم از ضعف اعصاب از حال برم. پنج صبح بود، از سرما میلرزیدم و از گرسنگی داشتم دیوونه میشدم. دوباره پاشده بودم لباسها رو به زور میکردم توی ساک. و چیزی که واقعا باورم نمیشد این صدای جیرجیرها بود که داشت دیوونهم میکرد. درو باز کرده بودن و سوز اول صبح بدجور میزد تو. همه دور و ورم وول می خوردن، بالا و پایین می رفتن، بعضی ها از همین حالا باز شروع کرده بودن به شوخی و دستمالی کردن همدیگه. واقعا نمی فهمیدم با چه جور جونورایی سر و کار دارم.
به هر نکبت و مکافاتی که بود توی محوطهی جلوی گردان به خط شدیم. شلوار جین پام بود و کفش کتونی اما روش زورکی لباس کار سربازی پوشیده بودم و پتو و ملحفهی سربازخونه زیر بغلم بود. کاپشن سبز خیارشوری بهمون داده بودن که چون وقت تاخت زدن پیدا نشده بود به هیچکدوممون اندازه نمیشد و هرکس یه طوری که توی اون یخ بندون به عقلش می رسید بسته بودش دور خودش. انقدر افسر خپله عربده میکشید و فحش میداد و کف و تف به لب میآورد کفشهامو همینجور مُلّایی پام کرده بودم و راه افتاده بودم.
ولی حالا هرچی نگاه می کردم از ریخت نحسش خبری نبود. با چشمایی که لاشون بزور باز می شد داشتم سعی می کردم بفهمم بالاخره چه بلایی قراره سرمون بیاد. قیافههای دور و بریها مو نگاه می کردم. همه کچل و افسرده بودن. هیشکی با هیشکی حرف نمی زد از بس که وضع روان و روحیه خراب بود. توی این هیر و ویر بارون هم شروع کرده بود شرشر روی سر و کولمون باریدن. مثل شاش اسب شره میکرد رو مون. بارون کویری اول صبح بود که همچون میبارید که انگار می خواست نسل ما رو از رو زمین بشوره و ببره. قطرههاش به بزرگی گیلاس بود و وقتی می خورد روی سر کچلت پالاق صدا می کرد و چنان دردی داشت که انگار با دستهی انبردست زده بودن تو کلهت. فکر می کردم سرم شکسته و داره خون ازش می آد پایین.
اینطور که معلوم شد افسر خپله پاس رو تحویل داده بود به یه سبیل از بناگوش در رفتهای که حالا داشت عین سگ زخمی وراندازمون میکرد. نمیدونم چش بود که وقت راه رفتن میشلید اما با اینحال خیلی تیز و بُز بین صفامون بالا پایین میرفت و همه رو میذاشت زیر ذره بین. انگار حیوون های نادری بودیم که تو عمرش ندیده بود. کنجکاو نگامون میکرد. لبهاشو میآورد بالا، سبیلآی پرپشتش میرفت توی دماغش، چشماش گشاد میشد، سرش میاومد جلو، نفسش می خورد پس گردنمون انگار که داشت بومون میکشید و زل می زد بهمون. بعد همونجور شل شلی از بالا سر یکی میرفت سراغ اون یکی.
بارون هنوز چند دقیقه نگذشته شاشیده بود به هیکل همهمون. انقدر آب روی شیشههای عینکم ریخته بود که دیگه جلومو نمی دیدم. با لباسمم که می خواستم تمیزش کنم بدتر خیس می شد و لک میافتاد. اما کرد سیبیله عین خیالشم نبود. یه پانچوی خرکی انداخته بود روی کاپشنش، با کلاه و دستکش و همهجور تجهیزات گرمایشی برای خودش سیاحت می کرد. واقعا متعجب بود از دیدن قیافه های ما. بالاخره به من که رسید قد و قواره و عینکم اصلا به مذاقش خوش نیومد. همونجا در دم فهمیدم که اصلا داخل آدم حسابم نمی کنه. با اینحال همینطور میشلید و دورم میپلکید. دیگه داشت از سبیلش آب می چکید و با هر نفسش همچون بالا و پایین می رفت که واقعا خنده دار شده بود. هیچی بهم نگفت. دستهاشو قلاب کرد پشتش و یکدفعه راه رفتنش سالم شد و با قدمهای گنده رفت واستاد جلوی همهمون.
تو فکرم بود که در ساکمو ببندم چون خوراکیهام بدجور داشتن خیس میخوردن. اما سیبیل همچون جذبهای ازمون گرفته بود که جرات نطق کشیدن نداشتیم.
سبیل داد زد: «خبرداررر»
و ما تا جایی که سرما و گرسنگی اجازه می داد سعی کردیم تصوری که از خبردار داشتیم رو اجرا کنیم. بعد گفت: «آزاد »
ما که نمیدونستیم آزاد چی هست، همینطور یلخی واستادیم. دوباره عربده کشید: «خبر… داررر» و تا سیخ شدیم باز گفت: « آزاد» همین چهارکلمه کافی بود تا بفهمم با یه دلقک طرفیم. بی پدر داشت مسخرهبازی در میآورد توی اون سوز سرما و سیلِ بارون. داشت مچلمون می کرد. ی رب گوجه، اون ته ته ها. به زور یه برقی می زد. هفتصد متر، هزارمتر نمی دونم.
بله، جناب.
اونو حاجیت از اینجا می زنه.
و سریع سرشو برگردوند و داد زد: «آی پسر… کِلاش»
یکی از سربازای قرارگاه به دو رفت و دو دقیقه بعد براش کلاش آورد. چفیه رو تاب داد دور گردنش. تفنگو یه دستی گرفت بالا تکیه داد به شونهاش. اندازه چهارتا عنتر ادا درمی آورد با کارهاش. قر می داد، می چرخید. و یکدفعه…. تاق ق! با یک شلیک، درست زد تو خال حلبی. با صدای شلیک همه جفت کردیم. تا حالا نشنیده بودیم و اصلا انتظار نداشتیم همچین صدایی داشته باشه. انگار یوهو بغل گوشمون سوز کشید و رفت. این شد که ده بیست ثانیه ای طول کشید تا صدای «اوه» گفتن و حیرت از جمعیت رفت بالا. خوب از حیرتمون عشق و حال کرده بود. نیشش نیم متر باز شده بود. می تونستم حدس بزنم که این برنامهی همیشگیشه با سربازای آموزشی جدید. بعد چشماشو گشاد کرد، انگشتاشو آورد بالا و پیروزمندانه به پخمه هه گفت: «دو کلاس سواد»
این تازه یه دستی بود و ده سانت حلبی. حالا دشمن باشه به اون گندهگی چی می شه؟ اَلخِشتَکو کراوات …
همه چاپلوسانه خندیدیم و سر تکون دادیم یعنی که چقدر خوشحالیم از اینکه امنیت ایران اسلامی در ید چنین نیروهای کاربلدی سپرده شده. اما سیبیل براش کافی نبود. دیگه دست بردار نبود. هی دوره می چرخید و تو صورت تکتکمون نگاه می کرد. عین کسی که جوک بامزهای گفته باشه و حالا دیگه داره شورشو در می آره و می رینه توش. توی دلمون داشتیم می گفتیم بابا تو رمبو، تو راکی چهار، جون مادرت بذار یه تیکه نون خالی بهمون بدن و مث سگ یه گوشه کز کنیم بخوابیم. و انگار که همینها رم شنید. یکدفعه داد زد «خبرداررر» خنده رو لبش ماسید. «آقایون اراذل! آیندهسازای من، اول نماز! دلتونو خوش نکنید که اینجا نون مفت داریم همینجور بریزید تو واموندههاتون. با صدای سوت اول سرپنجه، سوت دوم بدو- رو، پای پاسداری هم می زنید» انگار داشت با یه زبون خارجی باهامون حرف می زد. هیچی از اصطلاحاتش نمی فهمیدیم اما همین که معنیش این بود که می رفتیم یه جا که سقف داشت خرکیف شده بودیم و عین عقب افتاده ها با نیشهای باز تند تند سرتکون می دادیم.