خطراتِ باکرگی

شباهت مخصوصی بین مخوف بودن این داستان کوتاه وحید شریفیان و داستان کوتاه ادگار آلن پو به نام « گربه سیاه» وجود دارد. شما خودتان با خواندن آنها به آن پی خواهید برد فقط این را اضافه کنیم که داستان های ترسناک قبل از آلن پو در قصرهای بزرگِ متروک و با شخصیت های نیمه افسانه ای و طلسم شده می گذشت. آدگار آلن پو برای اولین بار در داستان کوتاه، زندگی شهری را نیز غیرعادی و ترسناک تصویر کرد.

قهرمان داستان آلن پو در« گربه سیاه» یک مرد ساکن شهر مدرن دوران صنعتی است. اما جنایاتی که او در عین منطقی بودن در این قصه کوتاه مرتکب می شود ( در آوردن چشم گربه، به دار زدن گربه، قتل زنش با تبر و ..) به گفته منتقدین، آغاز ترسیم مخوف  وضعیت مردمی است که روستا و سنت را به امید زندگی بهتر ترک کرده اند و در شهرهای بزرگ اسکان گزیده اند. داستان کوتاه وحید شریفیان نیز از یک بگو مگوی ساده زناشویی شروع می کند و با شلیک دو گلوله در مغز عاطفه باکره خاتمه می یابد. نوشته ای که عاطفه روی توپ گلف در پایان قصه و قبل از مرگش می بیند بسیار نزدیک است به نوشته ای که  گویی گربه انتقامجو برای قهرمان منطقی ولی قاتل داستان آلن پو تهیه می بیند.

خطراتِ باکرگی

عاطفه از سر میز پا شد، خودشو زد، جیغ کشید و گفت: دیگه دارم بالا می‌آرم از این وضعیت… داوود گفت: فکر می کنی‌ اینجوری همه چیز برمی‌گرده به حالت اولش؟ عاطفه گفت: حداقلش اینه که خالی‌ می شم.

 داوود به صبحونه اش ادامه داد و گفت: داری اشتباه میکنی‌.. عاطفه گفت: چیو دارم اشتباه می‌کنم؟ من که کاری نکردم هنوز. داوود گفت: فکر میکنی‌ کاری نکردی… همین الانش هم کلی‌ حرف پشتته. عاطفه گفت: حرفای مردم برام یه جو ارزش نداره. داوود گفت: اگه داشت که الان این روزگارت نبود. عاطفه گفت: هرچی‌ باشه از وضع تو که بهتره. داوود گفت: ولی‌ من که نمیخوام از این وضعیت بالا بیارم. عاطفه گفت: اینقدر تو گند و کثافت غرق شدی که دیگه حالیت نیست بعدم تو به اندازه کافی بدهی بالا آوردی. داوود گفت: گند و کثافت اگه زندگی‌ رو فلج نکنه هیچ مشکلی‌ نداره. عاطفه گفت: پس فکر میکنی‌ مشکلاتت از کجا آب می‌خوره؛ این همه بدهی نکبتیه که به زودی فلجت میکنه. داوود گفت: به تو که بدهی ندارم. دارم؟ عاطفه یه نگاهی‌ به در و دیوار کرد و گفت: نه‌، ولی‌ با این وضعی که داری پیش میری چار روز دیگه میندازنت زندان.

 چار روز بعد زنگ خونه به صدا در اومد و پلیسا داوود رو دست‌بند زدن و انداختن زندان. عاطفه موند و باکرگی‌اش، عاطفه موند و حرفای مردم. عاطفه موند و شیر نسکافه‌اش که داشت توی فنجون سرد میشد، سرد مثل مزاجش. نسکافهٔ سردش رو سر کشید و با خودش گفت: ای کاش نبرده بودنش زندان، چقدر بده بدون اون. بعد یه نگاهی‌ به لوازم آشپزخونه انداخت و با خودش گفت: باید از زندان نجاتش بدم. اما چه جوری؟

 عاطفه در عرض هفت شب و هفت روز یه نقشه کشید تا داوود رو از زندان نجات بده. ولی‌ وقتی‌ رفت زندان ملاقات اوود، بهش گفتن: همچین کسی‌ اینجا نیست. عاطفه با افسردگی شدید رفت پیش روانپزشکش و قضیه رو براش تعریف کرد.

 دکتره تا عاطفه رو تو اون وضعیت دید دلش واقعاً سوخت. بعد گفت: دور و بر زندان رو هم گشتی؟ شاید اونجا بوده…عاطفه گفت: نه، اصلاً به فکرم نرسید. روانپزشکه گفت: اونجا رو هم بگرد، اگه نبود باز بیا پیش من. و بعد به طرز مشکوکی از عاطفه خداحافظی کرد. عاطفه فرداش زمینای اطراف زندان رو گشت تا رسید به یه زمینِ گلف و با نهایت تعجب دید که بله، داوود با دکتر روانشناسش و چند تا از دوستاشون دارن گلف بازی می کنن.

 روانپزشکه از پشت سر داوود انگشتش رو به دماغش نزدیک کرد؛ یعنی‌ هیس، چیزی نگو. عاطفه بدون این که چیزی بگه بالا آورد رو زمین گلف. بعد دور دهنش رو با دستمال پاک کرد و برگشت. تو راه برگشت باز یه چیزی رسید به ذهنش، رفت دم نگهبانی و گفت: صاحب این زمین کیه؟ نگهبانه گفت: آقای عدیلی.بعد به هر کلکی بود شمارهٔ عدیلی رو گرفت و خداحافظی کرد. عصر فرداش عاطفه با یه دامن کوتاه توی آپارتمان عدیلی بود و پاش رو به شکل اغواگرانه ای انداخته بود رو پاش. عدیلی گفت: چه کاری از من بر میاد؟ عاطفه گفت: چه کاری از من برمیاد؟ و چائی‌اش رو به شکل عجیبی‌ سر کشید.

 عدیلی گفت: یعنی‌ چی خانوم؟ شما گفتی‌ میخوای در مورد زمینای گلف پایان نامه درسی بنویسی و چند تا سئوال داری. اگه سوالی داری بگو. عاطفه گفت: فکر کنید یه دختره باکره، تو زمین گلف شما است. بعد عاطفه یه چوب گلف با یه توپ برداشت، پشت به یارو دولا شد و ادامه داد؛ اگه یه توپ بخوره به جای حساسش و باکره گی‌اش رو از دست بده، شما به عنوانِ صاحب زمین گلف چه احساسی‌ می‌کنین؟

 عدیلی که اعصابش خورد شده بود گفت: اومدی بدی یا اومدی پایان نامه بنویسی‌؟ عاطفه هول شد و گفت: درست حرف بزن، من باکره ام. یارو یه پوزخندی زد و گفت: پاشو، پاشو جمع کن، ما اینکاره نیستیم. عاطفه که همهٔ تیراش به سنگ خورده بود از عصبانیت چوب گلف رو برد بالا و توپ رو شوت کرد تو هوا. توپ رفت و رفت تا مستقیم خورد به بیضه‌های عدیلی؛ صاحبِ زمین گلفِ نزدیک زندان.

 عدیلی عقیم شد و از عاطفه شکایت کرد و دیه خواست و عاطفه نداد و کلی‌ کثافت کاری. دو سال بعد عدیلی از غصّه مُرد و زمین گلف رفت تو ارثش و شد یه پاساژ سفیدِ شیک.

عاطفه هم دیگه از داوود طلاق گرفته بود و داشت توی شرکت پدرش تایپ میکرد و هایپ می زد. که یه روز روانپزشکش واردِ اتاق شد و نشست روبروی عاطفه و گفت: میخوام یه اعترافی بکنم. عاطفه گفت: چی‌؟ روانپزشکه گفت: من همهٔ راهنمائی هائی که به تو دادم غلط بود. من میخواستم به تو نزدیک بشم و یه کاری که  شوهرت … نقشه‌ی زندان و پلیسام کار ما بود. عاطفه گفت: خُب‌.بعدش؟ روانپزشکه گفت: هیچی عذاب وجدان گرفته بودم .

عاطفه گفت: ما همه مون یه جورائی تقصیر داریم. منم نباید اینقدر تندعکس العمل نشون میدادم، کارائی هم که داوود کرد درست نبود. روانپزشکه گفت: حق با توئه. بیاین همه چیز رو اینبار سه نفری از اول شروع کنیم. عاطفه گفت: من که حرفی‌ ندارم. روانپزشکه گفت: من و داوود هم حرفی‌ نداریم، و رفت داوود رو از پشتِ در آورد تو.

صحنه‌های بعدی خنده و خاطراتی است که که سه نفری دارن پشت میز با هم رد و بدل می‌کنن. در همین حین یه توپ گلف از زیر میز آروم قل می خوره و میرسه کنار پای عاطفه.

 عاطفه توپ رو برداشت، یه نگاهی انداخت و از تعجب دهنش به اندازه‌ی یه توپ گلف باز موند. روی توپ نوشته شده بود، این دو نفری که میبینی‌ جلوت نشستن در اصل بیضه های من اند و به زودی ازت انتقام میگیرن (عدیلی).

عاطفه تا اومد به خودش بجنبه، داوود و روانپزشکه اسلحه ‌هاشون رو در آوردن و دو تا گلوله خالی‌ کردن تو کلهٔ عاطفه‌ایی که هنوز باکره بود. بعد آروم پا شدن و اونجا رو ترک کردن. از پنجره میشد دیدشون که در حال رفتن به سمت اون پاساژ سفید رنگ توی افق محو میشن.

The Black Cat – on line

.

More from وحید شریفیان
داشتم لباسهام رو عوض می‌کردم
داستان های کوتاه وحید شریفیان از نظر لودگی و شیطنت کمی شبیه...
Read More