کلاغ حلقه به پا

2222

آن روز دو زنگ ریاضی داشتیم؛ به خانه که رسیدم هنوز پرده‌ی گوشم زنگ می‌زد و جای پنجه‌هایش روی صورتم بود. دست‌هایم را نمی‌توانستم مشت کنم. نقش خط‌کش آقای شیبک در کف دست و روی کمر و رانم نشسته بود. زورش فقط به من می‌رسید! به گنده‌های کلاس کاری نداشت. کلاس هفتم که بودیم بهرام لامی را هم می‌زد، اما به هشتم که رسیدیم سراغش نرفت؛ چون قد کشیده بود، تقریبا هم‌قد هم شده بودند. رفتم توی دستشویی و رو به آینه گفتم: «خدایا نمی‌توانی این را بکشی؟ واقعا نمی‌توانی؟ یعنی گرفتن جان یک معلم ریاضی این قدر سخت است؟»

از دستشویی بیرون آمدم و روی پلکان آهنی‌ که به طبقه‌ی بالا می‌رفت نشستم. خانه‌ی ما مثل بیشتر خانه‌های هاشم آباد، مثل خانه‌ای که حاج داوود اجاره کرده بود، دو اتاق پایین داشت و دو اتاق بالا. دستشویی و حمام و آشپزخانه هم توی حیاط بود. ما هر سال طبقه‌ی بالا را اجاره می‌دادیم. گویا بعد از مرگ بابا، عمو آمده بود و گفته بود اتاق‌های بالا را اجاره بدهید که کمک خرج‌تان باشد. مامان مخالفت کرده بود، اما عمو خودش رفته بود از بنگاه مستاجر آورده بود.

حاج داوود هم چند سال پیش طبقه‌ی بالای یکی از همسایه‌ها را اجاره کرد. به هر حال، روی پله‌ی اول پلکان نشسته بودم و داشتم نفرین می‌کردم که چشمم به یک کلاغ افتاد. گوشه‌ی حیاط نزدیک به در حمام در سایه‌ی چند گونی گچ و سیمان کز کرده بود.

هیچ وقت ندیده بودم کلاغی بیاید توی حیاط و با خیال راحت بنشیند. کمی نگاهش کردم و بعد دستم را بالا بردم و وانمود کردم دارم چیزی به سویش پرت می‌کنم. تکان نخورد. فکر کردم زخمی شده است. به سویش رفتم. خوی کلاغی اش او را واداشت تا خود را در فاصله‌ی بین گونی‌ها پنهان کند. دستم را دراز کردم و پایش را گرفتم و بیرونش کشیدم. با بی حوصلگی بال و پری زد و قارقاری کرد. به گمانم برای خالی نبودن عریضه این کار را کرد، برای آن که ثابت کند کلاغ است نه چیز دیگر. بال‌هایش را گرفتم که به خودش زحمت ندهد؛ چشمم به حلقه‌ی دور پایش افتاد.

حلقه نقره‌ای بود و رویش علامتی شبیه چنگال وجود داشت. کلمه‌ای هم به خط ریز کنار علامت نوشته شده بود که نتوانستم بخوانمش. از خودم پرسیدم: «یعنی کلاغِ کسی است؟ مگر می‌شود؟ آخر چه کسی کلاغ پرورش می‌دهد »

پر و بالش را قیچی کرده بودند. نمی‌توانست پرواز کند. هر چند اگر هم می‌توانست، پرواز نمی‌کرد. توی دست‌هایم جا خوش کرده بود. کلاغ خوب و مودبی بود. نه اهل داد و قال بود و نه نوک می‌زد. رفتم از بقالی سر کوچه کارتنی گرفتم و گذاشتمش توی کارتن، کنار گونی‌ها.

از تابستان به بعد دوست داشتم با بهرام رابطه‌ای دوستانه‌تر داشته باشم. دوست داشتم مثل قبل باشیم. خیلی مشکل نداشتیم اما می‌خواستم جوری باشیم که بتوانم هر وقت دلم خواست به خانه‌شان بروم؛ مثل زمانی که کلاس هفتم بودیم. آن سال چند بار به خانه‌شان رفتم، ولی از وقتی که با دبیرستانی‌ها رفیق شد، دیگر راهم نداد.

هر بار که زنگ‌شان را می‌زدم می‌گفت: «وایسا بیام پایین.» هیچ وقت در را باز نکرد و نگفت بیا بالا. کلاغ را که پیدا کردم، فرصت را غنیمت شمردم. بهانه‌ی خوبی بود. از خانه بیرون رفتم. هنوز دودل بودم زنگ در را بزنم یا نه، که حاج داوود در حیاط را باز کرد و بیرون آمد. مثل همیشه لبخندی ملایم به لب داشت، اما زیر چشم‌هایش کبود شده بود و ورم کرده بود. سلام کردم و پرسیدم: «لامی هست؟» سرش را تکان داد و سرش را تکان داد و مثل همیشه چیزهایی درباره شخصی گفت که وجود نداشت: «ارسطو ازت راضی است. خدا برای مادرت حفظت کند.»

حاج داوود این را گفت و رفت. حتی در را هم نبست. پنجره را نگاه کردم. بسته بود. پشیمان شدم و در را بستم و برگشتم.
یک ساعتی کنار کلاغ بودم و برایش سبزی ریختم. مامان هنوز از سر کار برنگشته بود. گفتم ای کاش مثل همیشه با خودش کمی گوجه شکسته از کارخانه بیاورد. شنیده بودم کلاغ‌ها توی کشتزارها به گوجه‌ها نوک می‌زنند و سوراخ‌شان می‌کنند. راست و دروغش را هنوز هم نمی‌دانم!

در حیاط باز شد و زینب خانم و دوقلوها وارد شدند. تا کلاغ را دیدند جلو آمدند. گفتم نوک می‌زند و چشم‌تان را کور می‌کند. انگشت اشاره‌ام را به سوی چشم‌هایشان بردم و گفتم: «این جوری کور می‌کند.» ترسیدند و عقب رفتند ولی معلوم بود که دوست دارند جلوتر بیایند و بهش دست بزنند. زینب خانم هم همین‌طور ایستاده بود و به کلاغ نگاه می‌کرد. گفتم حاج خانم این کلاغ خطرناک است. به بچه‌ها بگو سمتش نیایند.

گفت: «حاج خانم مامانت است پرویز. چند بار گفتم به من نگو حاج خانم! من فقط هشت سال از تو بزرگ‌ترم.»
همیشه همین را می‌گفت. گفتم: «خالی نبند. پس چرا دو تا بچه پنج ساله داری؟»
جواب داد: «چهار ساله، نه پنج ساله.»
بعد هم پرسید: «صورتت چرا قرمز شده؟ کتک خوردی بی‌عرضه!»
دوباره یاد آقای شیبک افتادم.
– نه… راستش یه معلم ریاضی داریم یه پا صدام است برای خودش!
– دستش بشکند الهی. مگر از اداره‌ی آگاهی آمده!
– پارسال که هنوز موشک‌باران بود، چند بار رفتم امام‌زاده ملک خاتون و نفرینش کردم. گفتم شاید یکی از موشک‌ها بخورد توی سرش و راحت شویم.
زینب رفت سراغ شیر آب وگفت: «نفرین هم بلد نیستی!»
پرسیدم: «خب، به نظرت چه نفرینی خوب است؟»
گفت: «چه می‌دانم! نفرینش کن زگیل بگیرد، برود زیر تریلی، موش بخوردش…»
گفتم: «نه، الان ‌دوست دارم سر کلاس بمیرد.»

دوقلوها نشسته بودند و کلاغ را نگاه می‌کردند. هیچ وقت نفهمیدم کدام‌شان آترین است و کدام‌شان آرتین. شبیه هم بودند. برگ پلاسیده‌ی اسفناج را گرفته بودم جلوی نوک کلاغ، نمی‌خورد. اصلا نوکش را باز نمی‌کرد. گفتم: «زینب خانم، می‌دانستی در روز قیامت وقتی نوبت کارنامه‌‌ی بچه‌هایت بشود با چه اسمی صدای‌شان می‌زنند؟ به‌شان می‌گویند هوی!»

زینب خانم داشت با دستمال خیس کفش دوقلوها را پاک می‌کرد. پرسید: «کی گفته؟»
گفتم: «دبیر پرورشی‌مان می‌گوید این اسم‌های اجق وجقی که به تازگی مد شده، در آن دنیا به این‌ها می‌گویند هوی یا یارو، و از این جور چیزها. اسم‌شان را نمی‌برند.»

گفت: «خب اسم تو هم که اسم ائمه نیست. فکری به حال خودت بکن بیچاره.»
گفتم: «ولی اسم من اجق وجق نیست. خیلی‌ها اسم‌شان پرویز است. مطمئن باش در آن دنیا هیچ فرشته‌ای حاضر نمی‌شود بگوید آترین بیا نوبت تو است، ولی پرویز ایرادی ندارد.»

زینب خانم دست دوقلوها را گرفت و به سمت پلکان رفتند. وقتی داشت بچه‌ها را بالا می‌برد گفت: «فعلا که همین دنیا هم کسی حاضر نیست اسم ما را ببرد. تو غصه‌ی آن دنیا را نخور.»

قبل از این که به ایوان برسد،‌ پرسیدم: «تو اطلاع داری چرا زیر چشم حاج داوود کبود است؟»
با پوزخند گفت: «معلم ریاضیش زده لت و پارش کرده. امان از این معلم‌های ریاضی!»
گفتم: «یعنی فکر می‌کنی من خالی بستم؟!»

خندید و به اتاق رفت. به نظرم دروغ می‌گفت که فقط هشت سال از من بزرگ‌تر است. چون خیلی پیرتر می‌نمود. من هنوز داشتم به زور سبزی به خورد کلاغ می‌دادم که آمد پایین و گفت: «مامانت را راضی کن که چند ماه بیشتر اینجا بمانیم.»
پرسیدم: «مگر قرار است بروید؟»

با ناراحتی گفت: «آره. رفته به عموت گفته صلاح نیست یک زن تنها مستاجر ما باشد… ناراحت نشی پرویز ولی من دیروز غروب با مامانت صحبت کردم و بهش گفتم تو هم خودت تنهایی، چرا برای تو صلاح هست و برای من نیست؟ می‌دانی چه گفت؟ گفت من عمری ازم گذشته ولی تو جوانی و من پسر عزب توی خانه دارم. باید بروی… تو مثل برادر منی پرویز. من یه برادر هم سن و سال تو دارم. مطمئنم تو هم مثل خواهر به من نگاه می‌کنی. من هیچ وقت از تو بی ادبی ندیده‌‌م. خیلی چشم‌پاکی به خدا. راضیش کن چند ماه فرصت بدهد. امروز هم رفتم گشتم، خانه گیر نیاوردم. نیست با این پول. من با دو تا بچه کجا بروم؟»

گیج شده بودم. کلاغ را گذاشتم توی کارتن و سرم را پایین انداختم. پرسش‌های بسیاری ناگهان به ذهنم هجوم آورد: مگر انتظار داشته چشمانم ناپاک باشد؟ مگر من عزبم؟ مگر چقدر عزبم؟ مگر قرار بود عزب نباشم؟ چه می‌گوید؟!

به نظرم آن روز زینب خانم مرا پرتاب کرد به دنیایی دیگر. آن هم بی مقدمه و تنها با یک هل دادن. دنیایی که هیچ چیزش برایم آشنا نبود. نشانی هیچ جایش را نداشتم. دنیایی سراسر شگفتی و بیگانگی. وقتی گفت تو مثل برادر منی و چشمانت پاک است و… مانند ماری که از پوست بیرون بیاید،‌ از دنیای قبلی بیرون آمدم و فهمیدم بزرگ شده‌ام. کلاغ توی کارتن و زینب خانم روبرویم و من گیج بودم در دنیایی تازه.
با دلهره گفتم: «باشد. به مامان می‌گویم.»

زینب خانم با لبخند گفت: «اگر این کار را بکنی، جبران می‌کنم. مطمئن باش.»
– ممنون. به مامان می‌گویم.
– خوش به حالت که لیلا اسم اجق وجق نیست و روز قیامت بهش نمی‌گویند هوی!
قلبم تندتر تپید. نمی‌دانستم چه می‌شنوم. نمی‌خواستم بشنوم. به کلاغ چشم دوخته بودم.
گفت: «برایش نامه بنویس. بهش می‌رسانم.»

بخش اول  بخش دوم  بخش سوم  بخش چهارم  بخش پنجم بخش ششم  بخش هفتم  بخش هشتم بخش نهم بخش آخر

کتاب قصه « کلاغ حلقه به پا» در انتشارات آمازون

51ipiu-2pl-_sx318_bo1204203200_

More from عباس سلیمی آنگیل
پس راز نابودی پلنگ ها چه بود؟
  در فرهنگ فلکلور مردم مازندرانی، جانورانی چون شیر و ببر و...
Read More