همیشه از مرگ می‌ترسیدم

ترس از مرگ و نابودی محض، دارد مرا فلج می کند. شاید از حوالی ۶ سالگی نگران مردن بودم. اصلا قادر به تجسم این واقعیت نیستم که من دیگر نخواهم بود. این فقط یک خودخواهی شخصی نیست. این نگرانی همیشگی بشر بوده است.

به خاطر همین تشویش همیشگی خیلی مستعد پذیرش توجیه ها و قول هایی بودم که از انواع مذاهب می شنیدم. ولی بعد از مدتی کوتاه به این نتیجه می رسیدم که خیالی بیش نبود.

اولین ایده  بیرون از مذهب والدینم، نظریه تکرار و تناسخ بود. در باره اش همه جا مطلب زیاد نوشته اند ولی حس شخصی من این بود که هر بار بعد از مرگ تبدیل به یک موجود دیگر می شویم تا مسیر اخلاص و هماهنگی با زندگی بیشتر شود. یکبار در کالبد گل، دفعه بعد یک زنبور یا مار یا گرگ و… و این تناسخ انقدر ادامه می یابد که به معنی واقعی هستی پی می بریم و بعد جزو هستی می شویم.

برای مدتی این وعده زیبا و اسایش بخش بود ولی بعد که دقت کردم دیدم دارد می گوید در نهایت جزو هستی می شویم. این یعنی خرد و خاکشیر می شویم و بر می گردیم به خاک و طبیعتی که علم دارد می گوید.

مدتی به درویشی و صوفی گری فکر کردم و دیدم که این شیوه جذب و غرق شدن در یک چیز مثلا خدا یا علی یا دون خوان یا بودا یا کریشنا یا عشق باعث می شود که خودم را گم کنم و تسلیم نور و زیبایی و ازخودگذشتگی بشوم. ولی دوباره نگرانی هایم برگشت. هر بار به این واقعیت تلخ و مخوف می رسیدم که پس «من» چه می شوم؟ آیا «من» و شخصیتم و هویت و احساسات و خاطراتم می ماند؟

برای مدتی سعی کردم تن به این واقعیت بدهم که من جزوی از بده بستان مداوم طبیعت هستم و در این چرخه بدون هیچ تفاوتی با سایر ترکیبات دیگر از یک شکل به شکل دیگر در می آیم. ولی دوباره این حس انسانی، این شعور انسانی درونی، فریاد اعتراض سر داد که «من» فرق دارم. من حس و وجود دارم. «من » نباید بمیرم یا تمام شوم یا پاک شوم.

آخیرا دارم فکر می کنم حالا که بشر مدام دارد بر طول عمر سالمش اضافه می شود و تا مدتی دیگر هر نوع عضوی از بدن که لازم داشته باشیم را قادر است بسازد پس در آینده نزدیک، بشر جاودانه می شود. اما در این خودفریبی جدید، برای اولین بار سهمی هم برای «من» که قبل از رسیدن به جاودانگی می میرد پیدا کردم.

همه ما در مسیر مهار مرگ هستیم و هر کاری می کنیم که بشر به آنجا برسد.  انسانی که  بعدها هزاران سال عمر کند به قدرت و تکاملی می رسد که نه تنها خیلی از خدایی که مذاهب تصور می کردند پرشکوهتر است بلکه می تواند بر همه گذشته بشر حضور داشته باشد و حتی به نوعی ابدیتش را با ما تکرار کند.

یعنی در لبخند زیبای انسان جاودانه آینده، ما هم حضور داریم. خدای آینده، تمامیت همه « من »هایی است که تاکنون ایجاد شده است. انسان -خدای آینده، پیوند میلیاردها انسان است. مثل یک آسمان پرستاره…

انسان های جاودانه فردا، سراسر تخیل، خلاقیت و آرامش و کنجکاوی و لذت هستند. خدایانی که به میلیاردها کهکشان می روند و راهی برای مهار هستی که می شناسم  پیدا می کنند و  قوانینش را طوری دستکاری می کنند که حتما وارد جهان های دیگر می شوند و دوباره می فهمند که چقدر ضعیف و ناچیز هستند و  دوباره روز از نو و ترس از نادشناخته ها از نو…

یا اینکه دست از مجادله با مرگ برداریم. تسلیم واقعیت محض شویم و بپذیریم که نیست می شویم. اما نگرانی ام کاهش نمی یابد.

Written By
More from ناشناس
نیچه و عاشق سرنوشت خود بودن
یکی از عجیب ترین و در عین حال جذاب ترین جنبه های...
Read More