آقا من برف ندیده بودم تا همین ۲۵ سال قبل. توی ولایت ما از آسمان یا بمب می بارید یا خاک. برف مان کجا بود. بچگی ها با حسرت می نشستیم جلوی تلویزیون سیاه و سفید و برفک می دیدم! وقتی عکس کوه های سفیدپوش را می دیدم با اسکی بازها و لباس های قرمز و نارنجی، برمی گشتم با غضب پدر و مادرم نگاه می کردم!
گذشت و شد موقع دانشگاه رفتن. فکر می کردم شیراز برف می آید، زدم شیراز. آقا من چهار سال شیراز بودم، دریغ از یک دانه برف! فارغ التحصیل شدم و بعد تصمیم گرفتم از بین آن همه دختران طاق و جفتی که چپ و راست پیشنهاد ازدواج می داند با کمال حوصله فقط تقاضاهایی را بررسی کنم که صاحبانشان متعلق به مناطق برف حیز باشند. چه دل ها که به خاطر عشق به برف شکستم.
بالاخره مراحل گزینش و سنجش به پایان رسید و یک دختر شمالی که ساکن کرج بود به فینال رسید. از اولش هم خودم را زدم به زن ذلیلی که طرف با زحمت کمتری بتواند من را بکشد ببرد ولایت خودشان. ای زن ها، شما چقدر ساده اید و بیخودی احساس پیروزی می کنید! باری، همه مراحل تاکتیکی با موفقیت طی شد و من یک روز صبح در کرج چشمانم را باز کردم و با منظره دلکشی مواجه شدم که همه عمر آرزویش را داشتم . همه جا را برفی سفید و حسابی پوشانده بود . چایی روی سماور و شلغم ها در قابلمه مشغول جوشیدن!
اما به زودی ماری وارد این بهشت برفی من شد. باجناقم که عاقله مردی شمالی بود و ما آن ایام مهمان شان بودیم با لبخندی مزورانه گفت حالا که اینقدر برف دوست داری برویم برف های پشت بام را پارو کنیم. نیشم بی اختیار باز شد و بی خبر از حیله مستتر در این دعوت، سر از پا نشناخته با دمپایی دویدم پشت بام.
ابرفرض! برف بود ها! باجناق یک پارو به دستم داد اندازه یک لنگه در و گفت برف ها را بریز تو حیاط. اعتراف می کنم که دو سه پاروی اول را از سر عشق به برف نفهمیدم چطوری زدم. اما کم کم واقعیت ها بیشتر خودشان را نشان دادند. باجناق هم که اوضاع را برای کنف کردن رقیب مناسب می دید رحم را کنار گذاشت و کاری کرد که به گمانم یک سانت از آسفالت پشت بام را هم کندم ریختم پایین!
لرزان و چنگ شده از شدت سرما، برگشتم پایین و به گمانم بیهوش شدم. نیم ساعت بعد که به هوش آمدم زنم را دیدم که دارد چای داغ می ریزد توی حلقم. چای و شلغم ها را که خوردم کم کم صداها را هم تشخیص دادم. از کوچه صدای برف پاروکن ها را شنیدم که می گفتند برفی! برفی! از باجناقم پرسیدم اینها چقدر می گیرند پشت بام را پارو کنند؟ گفت دو هزار تومان. آتش گرفتم، داد زدم مرد حسابی می گفتی من برای ۲۰ سال بعد، پشت بامتان را آبونمان می کردم! می خواستی من را به کشتن بدهی؟ و بدینسان بود که من فهمیدم فقط باید به جمال یار و امور معنوی عشق بورزم و دل به هیچ باجناق نبندم!