من و خجالت و زندگی

طرح از منوچهر زارع

من از بچگی یه آدم خجالتی بودم. البته به مرور یاد گرفتم که بر خجالتم غلبه کنم، برای همین خیلی از کارهایی که می‌کنم، حرکات خودم نیست بلکه حرکاتی‌ست که بر خجالتم غلبه کنم.

وقتی تو محیطی قرار می‌گیرم که کسی رو نمی‌شناسم، باز این حالت به سراغم می‌آد. انگار یک‌دفعه ارتباطم با کل دنیا قطع می‌شه. انگار اونها زندگی خودشون رو می‌کنند و من تنها هستم.

با چنین روحیه و خُلق و خویی تا حالا فرصت‌های زیادی رو از دست دادم. رفاقت ها رو لت‌وپار کردم. از جمع بریدم. نمی‌دونم شاید افسردگیم هم به همین خاطره. گاهی همین‌طور بی‌دلیل افسرده و ایرادگیر می‌شم و بعد از چند روز باز بی‌دلیل شاداب و سرحال.

واقعاً دلیلش رو نمی‌دونم. این رو می‌دونم که ما برای جمع آفریده شدیم و باید در جمع زندگی کنیم، بین بقیه باشیم، بخوریم، بیاشامیم، بخوابیم، کار کنیم و به این شکل آدم رو معنا ببخشیم. تمام اینها رو می‌دونم. ولی همچنان تغییری در من رخ نداده.

علاقه به فیلم‌ها، کتابها و قصّه‌نویسی به خاطر تنهاییمه. شخصیّت‌هاشون رو در خودم حل می‌کنم. برای همین وقتی دی‌شب برای چندمین بار «راننده تاکسی» (taxi driver) رو می‌دیدم، باز سر ذوق اومده بودم. مثل یه بچّه که از دیدن یه اسباب‌بازی جالب، بالا و پایین می‌پره، جاهایی از فیلم بلند می‌شدم، راه می‌رفتم، سیگار روشن می‌کردم و می‌گفتم: «همینه. من تو رو درک می‌کنم تراویس بیکل. می‌فهممت»

و وقتی تراویس، می‌دونه که دیگه به تهِ خط رسیده اما باز به دنبال پیدا کردن معشوقی راه می‌افته. کسی که فکر می‌کنه آخرین موجودی‌ست که دلبسته‌اش شده و وقتی نمونده براش. من تمام اینها رو می‌فهمم. و برای تنهایی و تلاش بی‌نتیجه‌ی قهرمان فیلم اشک ریختم. اما راننده تاکسی در نهایت روایت خواستن و توانستن است.

اما همچنان زندگی از دید من روایت از دست‌دادن‌ها و نرسیدن‌هاست و دور و دورتر شدن از آدمیزاد.

More from منوچهر زارع
قصه دختری که مواظب خودش نبود
در ابتدا قرار بود بعنوان یک کارِ کوتاه‌مددت، شستن شیشه‌ی برج‌ها و...
Read More