من از زندگی‌ام پشیمان نیستم

از پیاده روی برمی گشتم که با مرد همسایه نگاه مان تلاقی کرد. به هم سلام کردیم. تا امروز با آنکه تنها چهار خانه فاصله داشتیم این مرد حدوداً هفتاد ساله را ندیده بودم. پرسیدم خانه شما در سیل چقدر آب گرفت و چقدر تعمیرات انجام دادید و … . برای نشان دادن تغییرات، به منزلش دعوتم کرد و داخل رفتم.

تنها زندگی می کرد اما سرزنده و پرنشاط بود. ضمن نشان دادن تعمیرات قسمت‌‌های مختلف از همسرش برایم گفت که یک سال و نیم پیش در اثر بیماری فلج عصب های مغز و نخاع، فوت کرده بود. با یادآوری خاطرات همسرش رنگ صورتش تغییر کرد.

گفت مرد خوشبختی بوده و در سن شصت سالگی خودش را بازنشسته کرده و تا آن سن آنقدر کار کرده بود که توانسته بود به سی کشور جهان به همراه همسرش سفر کند و امروز پس انداز کافی برای گذران سال های پیش رو را دارد.

گفت می توانست پول بیشتری داشته باشد اما خوشحال است که درست به موقع خودش را بازنشسته کرده بود تا همراه همسرش سفر کنند و از با هم بودن لذت ببرند پیش از آنكه بیماری همسرش را زمین گیر کند و فرصت ها تمام شوند. در نهایت گفت: I don’t have any regret.

ولی من حجله‌ها و آگهی‌های ترحیمِ مردان و زنان هفتاد ساله ای را به یاد می آوردم که پشیمان چشم از جهان فرو بستند با همه دوستت دارم هایی که نگفته بودند و سفرهایی که نرفته بودند و فرصت های تمام شده…

مردان و زنانی که همسرشان فوت کرده بود و آنچه که به جا مانده بود احساس پشیمانی و ندامت بود از اینکه چرا بهش سخت گرفتم. چرا حاضر نشدم بهش بگم دوستت دارم … با هم نرقصیده بودیم… می تونستم شادش کنم … می تونستم تولدش رو بهتر جشن بگیرم … می تونستم  …

راستی چه اهمیتی داشت شام چی می خوردیم ای کاش بود و با هم اصلاً چیزی نمی خوردیم … چه اهمیتی داشت که بادمجون غذا رو کافی سرخ نکرده بود…. ای کاش بود و هنوز شیر آب خونه چکه می کرد…

بیرون آمدم و به سمت منزلمان به راه افتادم. من همان آدمی نبودم که وارد منزل مرد همسایه شده بودم….. من تا آن روز با مرد هفتاد ساله ای که پس از مرگ همسرش پشیمانی برایش نمانده بود، روبرو نشده بودم یا دست کم خیلی کم روبرو شده بودم. مادام با خودم تکرار می کردم :
او گفت: I don’t have any regret!

در مسیر بازگشت از منزل همسایه به فرهنگ مرده پرستی که در آن بزرگ شده بودم فکر می کردم، به نقدهای امروزی که بابت نسیه فردا از دست می رفت. به تمام مسن هایی که زندگی نکرده بودند و زندگی کردن و شاد بودن را به فرزندانشان هم نیاموخته بودند. به شادی که اینگونه گم شده بود و ما نسلها بود که به دنبالش می گشتیم.

 

کانال تلگرام آسا ناهیدی  

More from آسا ناهیدی
زنان و خشونت و تحقیر حین رانندگی
بیست و شش ساله بودم و منتظر تاکسی های ونک. تاکسی های...
Read More