من پدر موفقی داشتم. افسر شهربانی بود. قهرمان کشتی شهرش بود. شم اقتصادی داشت و قادر بود زندگی خوبی برای خانواده اش فراهم کند. اما الکلی شد و همه چیز را از دست داد. وقتی ۱۲ ساله بودم پدرم هر روز مست می کرد. وقتی که تسلیم عرق میشد غیظش را بر سر مادرم خالی می کرد.
من چند بار سعی کردم جلوی پدرم بایستم ولی هر بار من هم قربانی خشمش می شدم. در دوران دانشگاه، هر موقع به شهرم برمی گشتم کار ما دعوا بود. من حتی تهدید کردم که او را تحویل موسسات آدم های بی سرپرست می دهم. ولی هم او و هم خانواده می دانست که چنین کاری نخواهم کرد.
نوجوانی و بزرگسالی ام با نفرت از پدرم سپری شد. وقتی ۲۸ سالم شد و پدرم ضعیف و ناتوان با انواع مرض ها، دیگر قادر به خشونت نبود.
من بارها سعی کردم با پدرم رفتار جدیدی در پیش بگیرم. او را به سلمانی می بردم. چند بار به او قبولاندم که ترک کند ولی فایده نداشت. پدرم انگیزه و امیدی برای زندگی نداشت. تمام روز به خاطر مسمومیت الکل خواب بود یا نیمه خواب… چند بار هم سعی کردیم مشروب را از دسترسش خارج کنیم ولی او همه خانه را به هم می ریخت. تهدید می کرد و داد و فریاد راه می انداخت.
دو خواهر جوان به قول معروف دم بخت در خانه داشتم و هر کاری می کردیم تا بدون سر و صدا، الکلش را با همه دردسرهای ایران تهیه کنیم. تا حالش خوب بود مشروبش را از دوست صمیمی اش می خرید. مادرم کارمند اداره برق بود و درآمد خودش را داشت. پدرم ضمن اینکه حقوق بازنشستگی می گرفت درآمد اجاره یکی دو تا مستغلات را هم که قبلاً راه انداخته بود خرج مشروب و دارو و درمانش می کرد.
من در تمام سال های بزرگسالی ام به این فکر می کردم چرا انسانها خودشان را به این روز می اندازند. چه مشکل روحی یا مادرزادی دارند که در معرض اعتیاد قرار می گیرند و هست و نیست خود را بر باد می دهند.
پدرم در شهری که ازدواج کرد غریبه بود. فامیل نداشت. شنیده بودم که یک خواهر در گیلان داشته که فوت کرده است. کودکی پدرم چگونه گذشت؟ تا آنجا که می دانستم پدرم هیچ کم و کسری نداشت ولی خشونتش برای چه بود؟ آیا بدون اینکه اعلام کند داشت خودش را می کشت؟ از چه چیزی رنج می برد که همه وجودش خشونت و خودزنی بود؟
وقتی ماه گذشته خبرم کردند که بیا بابا دارد می میرد سریع خودم را رساندم. در بیمارستان تنها و پیر در گوشه تختش به پنجره می نگریست.
وقتی که نگاه وحشت زده اش را دیدم دلم برایش سوخت. از مرگ به شدت می ترسید. نگاه هراسانش مرا به یاد خودم انداخت که دلایل مختلف زندگی وادارم می کرد رنج و هراس پیدا کنم. پدرم برای من در آن لحظه یک انسان بود مثل بقیه مردم… دلم سوخت برای همه آنهایی که رنج و وحشتی درونی وادارشان می کند به خود و دیگران بد کنند. از همه مهمتر دلم برای خودم سوخت. خودم را بخشیدم. پدرم را هم بخشیدم.
رفتم کنارش نشستم. حرف نمی زد. ولی هر چه می گفتم با فشار دستش، عکس العمل نشان می داد. عین یک پسر ده ساله شده بود. من همین اواخر فهمیده بودم که پدرم یتیم بود. پدرِ خودش هم الکلی شده بود و در کوچه پس کوچه های شهرش مرده بود. مادرش او را به یتیم خانه سپرد چون قدرت مالی برای نگهداریش نداشت.
پدرم وقتی بزرگ شد به ارتش رفت. درس خواند و بعدها افسر شد. چندین قطعه زمین در موقع ارزانی خرید. به علاوه دو دکان… وقتی عروسی می کرد وضعش خوب بود. اما پرخاشجو بود و دستِ بزن داشت.
بعدها الکل وارد زندگی اش شد و الان زار و پریشان و وحشت زده، زندگی تلف شده اش را مرور می کند.
من دستانش را بوسیدم. چشمانش را بوسیدم. گفتم که می دانم یتیمی. گفتم که می دانم کتک خوردی. گفتم که به تو افتخار می کنم که روی پای خودت ایستادی. گفتم که دوستت دارم.
پدر عزیزم آرام باش. نگران نباش. من و خانواده همیشه با تو هستیم. وقتی حرف هایم را می شنید دستانم را با همه قدرتی که داشت می فشرد ولی وحشت از چشمانش دور نشد.