اولین شب با یک زن بعد از یک سال طلاق

اولین سالگرد طلاقم یادم هست چون مصادف بود با دو روز مانده به روز تولدم. احساس عجیبی داشتم چون نه می خواستم به استقبال جشن تولدم بروم و نه می دانستم در سالگرد طلاق باید شادی باشد یا عزا؟.

حالم ولی خوب بود. در ۱۰ ماه اول طلاق، بیشتر شبیه یک مرد بیوه بودم. یک مرد افسرده که انگار ناگهان، همسرش را از دست داده بود. اما دو ماه آخر سال، کم کم همه چیز فرق کرد.

از ماه ۱۱ ، دویدن هایم را از سر گرفته بودم. بعد از مدتها به سلمانی رفتم. به موهایم ژل می زدم. ابروهایم را مرتب کردم. موهای گوش و دماغم را تمیز کردم که مثل چمن جلو خانه ای که هیچکس ساکنش نیست رشد کرده بود.

هفته اول ماه دوازدهم جدایی ام بود. آن موقع روزهای مطلقه بودنم را واقعاً می شمردم. مثل پدر و مادرهایی که وقتی بچه اول شان به دنیا می آید هر موقع بپرسید ماه و روزهای عمر فرزندشان را دقیق می گویند.

حال و روحیه ام از ماه دهم تغییر کرده بود ولی هنوز زنان را نمی دیدم. متوجه شان نمی شدم. چشمانم هنوز حالت غمگین یک طلاق را در خود داشت. اما در آن دوشنبه آفتابی و دل انگیز، موقع ناهار درون یک کافه تریای کنار اداره، متوجه نگاه یک کریستینای بسیار جذاب بر روی خودم شدم.

جالبتر از آن واکنش خودم بود. واقعاً انگار یک عینک دودی به چشمم زده بودم و دیگر از روشنایی زیاد نور آفتاب، سرم را پایین نمی گرفتم. از این رو به آن رو شده بودم و مثل یک جوان دانشجو، چشمم را از وی برنداشتم.

نظر بازی ام با کریستینا باز هم تکرار شد. روز دوم، من زودتر وارد کافه شدم و سعی کردم نزدیکترین میز به جایی که روز قبل نشسته بود را برای نهار اشغال کنم. گذاشتم او شروع کند. از پشت عینکی که خیلی هم به صورت بیضی اش می آمد بعد از لحظاتی چشمش را به سمت من دوخت. به خودم گفته بودم که به محض اینکه دوباره نگاه کند بلند می شوم و می روم کنارش می نشینم.

بلافاصله کاغذ ساندویچم را جمع کردم و به سمتش رفتم. در تمام آن لحظات، چشمش را از من برنداشت. خیالم راحت بود. به بالای سرش که رسیدم پرسیدم می توانم کنارش بنشینم که او با یک لبخند و برگرداندن سرش با حالتی لوند مرا مجاب ساخت که بله می توانم.

فهمیدم که در ساختمان روبروی اداره ما کار می کند. اسمش هم کریستینا بود. روز سوم بیشتر از معمول شیک کردم. مجرد بود و در همان وسط شهر زندگی می کرد.

روز چهارم قرار شد من و کریستینا عصر جمعه بعد از کار به یک بار ایرلندی که آبجوهای خوشمزه ای داشت برویم و لبی تر کنیم. اصلاً یادم رفت که چه بلایی بر سرم آمده بود و همه آن دنیای عذاب طلاق، اصلاً وجود خارجی نداشت.

زیر دوش حمام آواز می خواندم. لبخند از گوشه لبم کنار نمی رفت. خانه هر روز داشت مرتب تر می شد… سر از پا نمی شناختم و همه مدت در حال نقشه کشیدن و تخیل در باره آوردن کریستینا به خانه ام بودم.

اصلاً حتی به فکرم هم خطور نمی کرد که چه اتفاق شومی بر سرم آمده بود. انگار از درون یک کپسول زمان، پرت شدم به روزهای آشنایی با کریستینا و چشمان خواهنده اش… هیچ خاطره و یادی از گذشته به سراغم نمی آمد.

کریستینا قبلاً با ایمیل خبر داده بود که غروب جمعه دو کوچه بالاتر از محل کارمان، کنار یک فروشگاه چرخ خیاطی، همدیگر را ببینیم و از آنجا قدم زنان به سمت بار ایرلندی برویم.

به شدت از یک زن زخم خورده بودم ولی با همان شدت کریستینا را می خواستم. توجه اش به من باعث شده بود همه وجودم آکنده از یک حس غرور و قدرت شود.

کریستینا و آشنایی اش با من از یک نظر دیگر هم عجیب بود. با او احساس نمی کردم باید نقش بازی کنم یا در یک حالت جذب و ناز و شکار قرار بگیرم.

کریستینا هر موقع دلش می خواست ایمیل می زد. پیام می فرستاد و زنگ می زد. این حالتش به من هم اجازه داد دست از حساب و کتاب بردارم. زنگ بزنم یا نزنم فرقی نداشت.

توی بار تمام مدت خندیدیم و حرف زدیم. کریستینا از گذشته اش حرف نزد. از ارایشگر شوخ طبعش گفت. از نوع غذاهایی که دوست دارد و سفرهایی که یکی دو سال گذشته تنها یا با دوستانش رفته بود. بعد از آبجوی اول با او در نوشیدن مارگریتا همراه شدم. سه نوعی که دوست داشت را امتحان کردم.

وقتی دیدم با اشاره سرش از گارسن صورتحساب درخواست کرد فهمیدم که ساعت به سرعت برق ۱۱ شب شده بود. کریستینا دنگ خودش را روی میز گذاشت …

بعد از مارگریتای اول دستش را در دستم گرفته بودم. کریستینا هم موقع حرف زدن یکبار دستش به درون موهایم کشید و خنده کنان گفت «فکر کنم موی بلند بیشتر به تو بیاید »

درون خیابان به طرفی که او پیشنهاد کرد قدم زدیم. از بار که بیرون آمدیم بوی وجود زنانه اش را بیشتر حس کرم. بوی دوست داشتنی که ترکیبی از ادکلن زنانه، بوی لاک و صدای زنانه ناز بود …

قلبم پس از مدتها به تپش افتاده بود. برای یک مرد این حس زیبا و فراموش نشدنی است. حس معلقی که پر از میل و تمنا است و انتظار… حسی غریزی که شبیه لحظه شکار است.

آن لحظات برایم غرورآفرین بود جون مطمئن بودم که باعث شادی و راحتی این زن زیبا هستم. آیا می گذارد شادترش کنم. آیا می گذارد امشب مغرورترین مرد دنیا بشوم؟

هر دوی مان نیمه مست بودیم. من نمی دانستم مقصدمان کجاست ولی او با هشیاری بیشتری دو خیابان آنطرف تر، دستم را گرفت و به درون یک کوچه پیچید که روبرویش یک ساختمان بزرگ خودنمایی می کرد.

Image Source
https://www.pexels.com/@huy-phan-316220

More from محمود الوند
کامیون صورتی داشت
آقامون که شما باشین براتون بگم که به خودم از همون اول...
Read More