شیطان زندگی ما را بر باد داد

در سال ۱۹۹۴ هوتوها دست به کشتار یک میلیون توتسی زددند. دولت رواندا در سال ۲۰۰۳ با اعلام عفو عمومی و آزادی عاملین کشت و کشتار، نزدیک به ۵۰ هزار زندانی هوتو را آزاد کرد. جین هافتزفلد تازه‌ترین مصاحبه با بازماندگان توتسی و قاتلین هوتو را با عنوان «آنتالوپ آنتالوژی» در فرانسه به چاپ رساند. مجله‌ی هارپر بخشی از مصاحبه‌ها را که یک در میان، از قول بازماندگان و عاملین کشتار   تهیه و دستچین شده، منتشر کرد. 

کلودین کایی تسی:

مردم می ترسیدند، چون احتمال می‌دادند که زندانی‌های آزادشده به فکر تکرار اعمال پلیدشان باشند. من فقط کنجکاو دیدن آن‌ها بودم. از میان آن‌همه، اولین کسی را که به جا آوردم همسایه‌ام، کامبارلا، بود که با داس و چاقو به جان خواهر بزرگ‌ام افتاده و او را کشته بود. هوتوها دست به کشتار یک میلیون توتسی زدند و حالا همان جانیان، زندانی‌های تازه آزاد شده به سمت ما می‌آمدند، با آن صداهای ابلهانه‌شان که برای ما مثلا دعا کنند (خدا را شکر … حال شما چه‌طور است؟ خدا نگه‌دارتان باشد … به هم‌نوعان خود عشق بورزید به همان اندازه که خود را دوست دارید … ما از این به بعد حتما برای‌تان دعا می‌کنیم)… ما با دهان‌های باز و بدون هیچ عکس‌العملی به آن‌ها زُل می‌زنیم، بدون این‌که حتی پلک زده باشیم.

پانکریس هکیزامونگیلی:

باور نمی‌کردیم بخت این‌طوری یار ما شود که بتوانیم به این زودی از زندان آزاد بشویم. از ملاقاتی‌ها، شایعه‌اش را شنیده بودیم ولی نمی‌توانستیم باور کنیم که آخر چطور ممکن است؟! وقتی که دولت، در رادیو به‌طور رسمی قضیه‌ را اعلام کرد چنان ناباورانه بود که از ذوق‌زدگی لال‌مونی گرفتیم. شب آخر در زندان به آوازخواندن گذشت، کسی میل به خوردن غذا نداشت. دو نوع احساس بین زندانی‌ها موج می‌زد، آنها که اقرار به جنایت‌های‌شان کرده بودند نغمه‌ی «خدا خدا» سر داده بودند و آنها که بده‌کار نبودند و کاری ازشان سر نزده بود غرولندکنان فحش‌های مستاصل می‌دادند.

آنجلیک موکامانزی:

یواش‌یواش ما، بازماندگان جنایت، داشتیم به زندگی جدید خو می‌کردیم و کار و بار مربوط به زندگی روزمره، وادارمان می‌کرد که افکار بد مربوط به گذشته را به خاطر نیاوریم. زندگی داشت بر وفق مراد می‌گذشت تا آنکه به‌طور ناگهانی خبر را از رادیو شنیدم و حس کردم که ورق برگشته است و دوران خوشی به سر آمد. تمام بدنم می‌لرزید، همگی در دسته‌های کوچک، توی ده پخش شده بودیم و ناباورانه منتظر بودیم که ببینیم قاتلینِ آزادشده چه حالتی دارند و وقتی پا به درون ده می‌گذارند چه رفتاری از آن‌ها سرمی‌زند.

اولین گروه را به چشم خود دیدم که به سمت خانه‌های‌شان می‌آمدند، چشمان‌شان قدرت رویارویی با چشمان ما را نداشت. از همدیگر دور نمی‌شدند و درون یک صف لخ‌لخ‌کنان به سمت‌مان می‌خزیدند تا سلام و علیک کرده باشند. تنها فکر خالصی که توی سرم می‌چرخید این بود که این مردان قصاب که با داس و تبرشان، آن‌ همه آدم را تکه‌تکه کردند باید کم‌ترین مجازات‌شان مرگ باشد.

ایگناسی روکراما کومو:

در اولین روزهای آزادی از زندان، کارکردن در مزرعه خیلی سخت بود. دست‌هایم پینه بسته بود و نفس‌ام درنمی‌آمد. ولی بعد از دو ماه بازوهایم جان گرفتند و به حالت همیشگی برگشتند. شروع به تعمیر چهارچوب درها و کاشی‌های شکسته‌ی خانه کردم، بعد حبوبات و سیب زمینی شیرین کاشتم. هر روز مستقیم به مزرعه می‌رفتم و تا عصر کار می‌کردم. کار مزرعه‌داری هنوز به پای دوران قبل از کشت و کشتار نمی‌رسید. وقتی که زندان بودم همسرم فوت کرد و دخترم زمین را از آن خود کرده بود ولی توانستم از چنگش درآورم.

باید دوباره ازدواج می‌کردم، به‌تنهایی ازعهده‌ی کارها برنمی‌آمدم، خورد و خوراک نداشتم و بی‌خوابی به سرم زده بود. تنهابودن، با خودش افکار بد می‌آورد، توی زندان با رفقا بودن، راحت‌تر از کار سخت مزرعه بود. خاطرات بد مرتب سراغ‌م می‌آمد. عمویم را مامور کرده بودم که زنی برایم پیدا کند و او زنی را برایم انتخاب کرد که دو بچه داشت. زن‌ جدیدم، به مزرعه سرک کشید و به‌نظر راضی می‌آمد چون صحبتی از مشکلات نمی‌کرد.

جینت آیینکمیه:

منطقی بود که مردهای کشاورز هوتو را آزاد کنند چون حتی فریاد زمین‌های کشاورزی هم درآمده بود. ولی باید قبل از هر چیز وادارشان می‌کردند که خسارت بپردازند. ما سر در نمی‌آوردیم که چرا این تصمیم یک‌جانبه را دولت اتخاذ کرده بود، اصلا به فکرشان نرسید که ما چه نظری داریم. تنها چاره‌ی ما ساختن جوک بود، ما می‌گفتیم هوتوها خوش‌شانس هستند چون می‌کشند ولی کشته نمی‌شوند. به کنگو فرار می‌کنند و بعد بی‌دردسر برمی‌گردند. زندان می‌افتند ولی چاق و چله می‌شوند. خانه‌های ما را آتش می‌زنند ولی خانه‌های خودشان پا برجاست. زنان‌شان غذا می‌پزند و آغوش‌شان شب‌ها برای آنها باز است.

Linda Coverdale, Harper Magazine

More from ونداد زمانی
انتقاد از دنیایی که هر روز لخت تر می شود
Bernd Brunner نویسنده عجیب و غریبی است. به نظر می آید قصد...
Read More