ساختمان قدیمی برایم آشنا بود. در چوبیاش را هل دادم. باز شد. از دالان نیمه تاریک گذشتم و وارد حیاط مدرسه شدم. شلوغ بود. تعدادی می دویدند. تعدادی دور هم ایستاده، حرف میزدند. دو سه نفری هم دعوا میکردند. زنگ تفریح بود. چند نفری با کنجکاوی نگاهم کردند. چهرهها آشنا بود. جوان و شاداب. کسی مرا نشناخت.
پسرکی با شلوار رنگ و رو رفته و کاپشنی که برایش کوچک بود، دست در جیب، کنار دیوار، در آفتاب بی جان پاییزی تنها ایستاده بود. به طرفش رفتم. نگاهم کرد. شناخت. خوش و بشی کردیم. دستی به سرش کشیدم. با کمرویی پرسید: «به آرزوهایم رسیدی؟» کمی فکر کردم. دو سه تا از آرزوهایش یادم آمد. با حسرت گفتم: «نه». گفت: «قول هایم چی؟ قولهایی که به خودم دادم. بهشون عمل کردی؟» کمی فکر کردم. یکی دو تا از قولهایش یادم آمد. آهسته گفتم: «نه»
:دلخور شد. سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت «نامرد»
زنگ خورد. بچه ها به طرف کلاسها هجوم بردند و سر و صدای شان پشت درهای چوبی خاموش شد. نگاهی به اطرافم کردم. کسی نمانده بود. من هم با بقیه رفته بودم، بدون خداحافظی. فقط من و تک درخت پیر در حیاط مدرسه ماندیم. و باد پاییزی که برگهای خشک را در کف حیاط به این سو و آن سو میبرد.