مجموعهای شده بودم از درد و رنج که همه را در سکوت و تنهایی به دوش میکشیدم. جرات نمیکردم اینهمه سردی و بیاحساسی نسبت به بچهام را جایی مطرح کنم. همه امیدم به این بود که به دنیا بیاید و بتوانم بغلش کنم، معجزه عشق رخ میدهد و قصه من آغاز میشود ولی…
وقتی «ساحل» به دنیا اومد ۲۴ ساله بودم. صفر کیلومتر در ازدواج و تجربه مادری. مادرم همیشه میگفت در کسب تجربه در هر زمینهای آن هم به سرعت نور، تبحر دارم. برای همین، فارغالتحصیل نشده ازدواج کردم و هنوز مهر عقد توی قباله ازدواجم خشک نشده بود که مادر بودن هم به تجربیاتم اضافه شد.
آنقدر همیشه غرق کتابهای مختلف و دنیای قصهها و داستانها بودم که دلم میخواست هرچه زودتر قصه زندگی من هم شروع شود، اما دوره بارداری برای من بدون هیچکدام از آن احساسهایی شروع شد که در کتابها خوانده بودم. اول از همه مادرم فهمید که چه حال و روزی دارم. چنان نگاهی به من انداخت که همان لحظه متوجه شدم روزهای سخت در راه است.
وقتی حال و روزم متغیر شد و روزگار جلوی چشمم به دَوران افتاد، حسابی بهتزده شدم، چون فکر میکردم در این روزها، همیشه باید دلم چیزهای خوب بخواهد و همه دور و بریهایم دست به سینه در انتظار «ویارهای» من باشند، اما آنچه سراغم آمد فقط حس انزجاری بود که به عالم و آدم داشتم و میخواستم سر به تن هیچکس نباشد. از احساسات لطیف مادرانه و افکار عاشقانه که اصلاً بویی نبرده بودم. تنها دلزدگی از زندگی و افسردگی شدید همه وجودم را پر کرده بود، جوری که دیگر دلم نمیخواست زنده بمانم.
از صبح تا شب مثل مرغ سرکنده بین خانه خودمان و خانه مادرم در رفت و آمد بودم. سعی میکردم یکجوری با این موجودی که توی دلم هی وول میخورد و به هر سمتی میچرخید و بعضی وقتها هم لگدپرانی میکرد، ارتباط برقرار کنم و با او حرف بزنم. گاهی نوازشش میکردم و قربان صدقهاش میرفتم، اما فایده نداشت. هیچ احساسی در من بیدار نمیشد و من این موجود زنده را به عنوان فرزندی که در درون من است نپذیرفته بودم.
اصلاً نمیدانستم، این عشق مادرانه که خیلیها از آن میگویند یعنی چه؟ توی کتابها بسیار از خوشحالی زنی خوانده بودم که وقتی میفهمید باردار شده، ازهمان روز اول دلش برای آن موجود کوچک پرپر میزد. من این احساس را درک نمیکردم. عمق فاجعه وقتی پدیدار شد که ماههای آخر سر رسید و من از خواب و خوراک افتادم و انواع و اقسام دردها و مرضهای مختلف به سراغم آمدند. مجموعهای شده بودم از درد و رنج که همه را در سکوت و تنهایی به دوش میکشیدم. جرئت نمیکردم اینهمه سردی و بیاحساسی نسبت به بچهام را جایی مطرح کنم. همه امیدم به این بود که به دنیا بیاید و بتوانم بغلش کنم. بعد لابد معجزه عشق رخ میداد و قصه من آغاز میشد.
خلاصه روز موعود فرا رسید و من مادر شدم، ولی این نه آغاز قصه بود و نه پایان آن. همین که به هوش آمدم، یک درد کشنده همه وجودم را پر کرد. نفسم بند آمده بود. به مجرد آنکه پرستار به بالای سرم آمد، به دستش چنگ زدم و بریده بریده گفتم که دارم از درد میمیرم، اما مثل اینکه جمله من برایش عادی بود، چون بدون هیچ حرفی من را تنها گذاشت و رفت. توی دلم به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم.
پیش خودم فکر میکردم، ۹ ماه بارداری و زجر و عذاب کم نبود که حالا اینهمه درد را یکباره به من حواله کردهاند. باورم نمیشد این من هستم که دارم در این وضع دردناک دست و پا میزنم. به نظرم اصلاً عادلانه نمیآمد که برای داشتن بچه، باید این شرایط را تحمل کنم. همینجور توی این حس بیعدالتی غوطهور بودم که دوستان و عزیزانم تبریکگویان و خندان دور و برم را پر کردند.
همه، آمدن یک دختر سرخ و سفید و سالم را به من تبریک میگفتند، اما من که دیگر طاقتم از آنهمه درد طاق شده بود، زدم زیر گریه و چه گریه سوزناکی. در دلم میگفتم چرا هیچکس حال من را نمیپرسد؟ چرا کسی از این درد وحشتناکی که وجودم را چنگ میزند خبری نمیگیرد؟
غرق در سکوت ناگزیر بودم تا آنکه دخترم را آوردند و من برای اولینبار او را در آغوش گرفتم. یک نوزاد تپل و سرخ و سفید که مدام خمیازه میکشید. به صورت کوچولویش که شبیه سیب گلاب بود خیره شده بودم و در انتظار آمدن آن حس عاشقانهای بودم که تعریفش را شنیده و خوانده بودم. لحظه شماری میکردم اما باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد.
به خاطر درد و بیخوابی بیست و چهار ساعت بیهوش شدم. این مادرم بود که بیدارم کرد و گفت باید به ساحل شیر بدهم. میخواستم از غصه بمیرم. من خسته بودم. همه وجودم پر از درد بود. تحمل یک لحظه نشستن را نداشتم، اما باید به ساحل گرسنهای که با جیغهایش بیمارستان را روی سرش گذاشته بود شیر میدادم. بغلش کردم و پیش خودم گفتم، یعنی همه مادرها مثل من هستند. آخرش به این نتیجه رسیدم که من یک مادر نفرتانگیز هستم.
این احساس مادر بد بودن تا دوماه بعد هم ادامه پیدا کرد. بیخوابیهای تمام نشدنی، دردهای مزمنی که چپ و راست از یکجایی سر و کلهشان پیدا میشد و امانم را میبرید و احساس تلخی که فکر میکردم هیچ چیز آن را شیرین نخواهد کرد.
تا آن روز که طبق روال همیشگی، شش صبح بیدار شدم و ساحل را شیر دادم و لباسهایش را عوض کردم و موهای نازکش را شانه کردم. یک لحظه نگاه خسته و خوابآلودم به نگاهش گره خورد. با چشمهای سیاه و درشتش به من خیره شده بود. یک دفعه لبخندی شیرین روی صورت گرد و کوچک دخترم درخشید و من مسحور شدم.
چرخش دنیا و گذر زمان برایم متوقف شد. در آن لحظه فقط من بودم و ساحل و آن نگاه عاشقانه و لبخند پر از مهرش. احساس وجدی که در آن لبخند بود همهچیز را دگرگون کرد. نوایی آسمانی در گوشهایم پیچید. همه تلخیها در یک چشم به هم زدن ناپدید شد و بالاخره قصه زندگی من هم شروع شد. من هم مثل قصهدرون کتابها به یک مادر عاشق تبدیل شدم. مادری عاشق که هر آنچه دارد را با جان و دل به معشوقش تقدیم میکند.
www.radiozamaneh.com