سالها پیش که معلم زبان بودم، یکی از برنامه هایم پیشنهاد فیلم دیدن و بحث کردن در جلسه بعد، درباره موضوعش بود. یکبار که «Cinderella Man» را دیدیم، یکی از دانش آموزها، صحبت در مورد فیلم را اینطور شروع کرد: «به نظر من خیلی تخیلی بود. آخه کدوم زنه که اینطور بی هیچ انتظاری، به شوهر بی پولش محبت کنه؟» و من عمیقاً در دلم سرخوش بودم که چنین زنی را دیده، شناخته و ستوده ام…
دایی، همیشه بد می آورد و کمترین پیامد بدبیاری هایش، وضع مالی نامساعد بود. هیچ وقت از خانه چند ده متری آن محله قدیمی، فاصله نگرفت. هیچ وقت به یاد ندارم خبر خوشحال کننده ای از وضع کاری و مالی اش شنیده باشیم! اما دایی همیشه خوش بود و ده دقیقه کنارش نشستن، اشک از چشمان خندانت روان میساخت.
تمام زندگی دایی، عشق و نشاطش، زنش بوده. زن دایی، برای من تا همیشه سمبل مهر، وفاداری و سلیقه است. هیچ وقت به خاطر ندارم از روزگار شکایتی کرده، یا از کسی کمکی خواسته باشد. در اوج گرفتاری و بی درآمدیِ دایی «بهزاد جانم» و عزیز دلم و قربونت برم از دهانش نمی افتاد. حتی اجازه نمی داد «خانم جون» حرف کنایه داری به دایی بزند.
دایی اما، با تمام کاستی های یک زندگی مادی، دین و قبله اش نرگس خانومش بود. در خانواده ی ما، بدون شک وفادارترین مردی بود که می شد پیدا کرد. نمی دانم این مهر و صفای زن دایی بود که نمک گیرش کرده بود، یا وفا و پاکبازی دایی که زنش را تبدیل کرده بود به چشمه همیشه جوشان محبت های بی دریغ.
هر چه که بود، دایی با عشقی که از همسرش میگرفت، ثروتمندترین مرد دنیا بود و از همان روزها با دیدن مردانی که همه چیز داشتند جز زنی حامی، فهمیدم یک مرد، اگر «هم سر» داشته باشد همه چیز دارد و اگر هم سر نداشته باشد، کسری روزانه آرامش.