داستان‌های ممنوع – ماه عسل تصادفی در ونیز

یک پروژه طولانی که حدود ۷ ماه طول کشید برای شرکت انجام داده بودم. بعضی شبها تا نیمه شب توی اداره بودم. برای همین برای اولین بار یک مرخصی بدون ترس و لرز گرفتم. با این کاری که برای شان انجام داده بودم اصلاً ترس از اخراج شدن نداشتم.

یک تور ۱۴ روزه مفصل برای دو شهر اروپایی گرفتم؛ ونیز و پراگ. بعداً فهمیدم که تور گروهی ما متشکل از ۸ نفر است. نمی خواستم تنها بگردم. تنها که باشی هم در خودت و هم در دیگران این توقع ایجاد می شود که با یک نفر آشنا بشی.

یک خانواده ۵ نفره امریکایی شامل یک پسر و دختر تپل دبستانی، یک زن و شوهر شاد و کنجکاو و پسر بزرگ شان که حسابی همین تازگی ها قد کشیده بود. یک زوج جوان هم قرار بود بیایند که در آخرین لحظه یک نفرشان نیامد. یک دختر حدوداً ۳۰ ساله غمگین که با هیچکس حرف نمی زد و با بی میلی تمام همراه گروه ما خودش را  اینطرف و آنطرف می کشاند.

یک پسر جوان دانشجوی تاریخ هنر راهنمای تور ما بود. تازه کار و ذوق زده، با چنان شور و علاقه ای از کلیساها، ساختمان ها، دیوارها و موزه های ونیز حرف می زد که انگار با دست خودش آنها را ساخته بود.

تا روز سوم با دقت تمام، محو زیبایی و کهنسالی ونیز شده بودم. انگار واقعاً داشتم درون یک موزه بزرگ به اندازه یک شهر قدم می زدم. خانم جوان غمگین؛ حتی یک ذره هم به شهر و اماکن تاریخی اش توجه نشان نمی داد. با هیچکس هم حرف نمی زد. من تقریباً  پسر بزرگتر خانواده امریکایی شده بودم و تمام مدت با آنها می گشتم و حرف می زدم و حتی رستورانها را هم با آنها می رفتم.

روز چهارم سفر در ونیز همه چیز فرق داشت. یک روز بارانی و ابری بود. من به راهنمای تور ایمیل زدم و گفتم ترجیح می دهم در هتل بمانم و از تخت هم بیرون نیایم. او هم در جواب گفت پس فقط می ماند خانواده ۵ نفره. کاش آنها هم نمی آمدند 🙂

تا ظهر به شکل مسخره و لذت بخشی به قول قدیمی ها یلّلی تلّلی کردم. ولی بالاخره گرسنگی و بوی کلر استخر من را از تختخواب بیرون کشید. تصمیم گرفتم، شنا کنم و سونا بروم و بعد در رستوران هتل چیزی بخورم و  برگردم دوباره به رختخواب.

با بی حوصلگی تمام و با صورت اصلاح نشده که از من بعید بود با ساک شنا به طرف آسانسور رفتم… سوار که شدم دگمه طبقه چهارم را زدم که به استخر منتهی می شد. به دیوار آسانسور تکیه داده بودم و داشتم به قیافه درهم خودم رو توی آینه نگاه می کردم که آسانسور در طبقه پایینتر ایستاد. همه حواسم به خودم بود ولی فهمیدم که یک نفر وارد شد.

آسانسور وقتی ایستاد سرم را  برگرداندم و یکدفعه دیدم همسفر غمگین من با مایوی شنا و حوله ای که روی شانه اش انداخته با لبخند به من نگاه می کند.

سلام سریعی بین ما رد و بدل شد و هر دوی مان به طرز خاصی از هم خجالت کشیدیم و رفتیم به سمت استخر …

نزدیک ورودی استخر برگشت و گفت ویکتوریا و دستش را به سمتم دراز کرد. من هم اسمی که همیشه در این لحظات به کار می برم یعنی بن را به جای نام خودم گفتم.

ویکتوریا بر خلاف همیشه شاد بود و آرام برای خودش شنا می کرد. حدود نیم ساعت نگذشته بود که به طرف من آمد و گفت برنامه ات برای نهار چیه؟ گفتم هنوز نمی دونم. ولی داره گشنه ام می شه. خندید و با لوندی تمام رفت زیر آب…

این ویکتوریا که من می بینم تنها است و مجرد … پس بلافاصله سعی کردم نقشه ای برای آشنایی بیشتر بچینم.  برای شروع با هم نهار خوردن و بقیه اش هر چه پیش آید خوش آید.

از دور به او که رفته بود تا ته استخر، اشاره کردم که می خواهم  بیرون بروم و  غذا بخورم.

روی لبه استخر نشسته بودم که با طمأنینه نزدیک شد. به بدنم یواشکی نگاهی انداخت. پوستش به اندازه ای که برای سفیدها معمول است سفید نبود. من از او سفیدتر بودم. خوش اندام بود. سینه هایش سفت بود ولی درشت نبود و زیاد سر جای خودش نمی لغزید. گردن بلندی داشت. دماغش کمی بزرگ ولی خوش تراش بود. موهای قهوه ای اش را دم اسبی بسته بود. چشمش چیزی بین سبز و آبی بود. رنگ چشم مورد علاقه من…

گفتم برنامه ات چیه؟ می خواهی بریم بیرون پیتزا بخوریم. گفت بدم نمیاد ولی یه کار دیگه هم شاید بشه کرد؟ گفتم می خوای تو همین رستوران غذا بخوریم؟ گفت نمی دونم. یه پیشنهاد جالب بده… من وقتی این رو شنیدم از جایم بلند شدم و گفتم پس بگذار یک شیرجه بزنم و بروم تا آخر و برگردم؛ حتماً با یک پیشنهاد خوب میام. خندید ولی با ناز. من هم پریدم.

وقتی برگشتم  بیرون استخر ایستاده بود و داشت موهایش رو خشک می کرد. گفت، چی به ذهنت رسید؟ گفتم یه دیوونه بازی. گفت هنوز نگفته خوشم اومد. هر چی باشه قبول. گفتم حتماً؟ گفت آره. هر نوع غذایی باشه و هر جا باشه من هستم.

حوله ام را از ساک برداشتم. یک نفس عمیق کشیدم تا بتونم همه حرفم رو یک نفس بگم و اگه ناچار شدم سریع جیم بشم. بادا باد. ویکتوریا با کمی تعجب و شیطنت گفت خب؟ بگو دیگه. منتظر چی هستی؟

تو چشماش نگاه کردم و دلم رو زدم به دریا و گفتم از هتل سفارش بدیم. یا من بیام پیشت یا تو بیایی اتاق من. ادای زوج هایی که ماه عسل می روند رو در بیاریم. غذا رو با شامپاین برامون بیارند…. دیگه دلم نیومد تو چشماش نگاه کنم. حوله را کشیدم روی سرم و شروع کردم به خشک کردن.

کارم که تمام شد دوباره به چشماش نگاه کردم. هیچ احساسی توی اون چشم ها نبود. گفتم ای وای الان میره شکایت… آبروریزی می شه…باز  چند ثانیه دیگه هم ساکت بود و بعد قبل از اینکه حوله اش را بیندازد روی شانه اش و برود گفت ۷۲۲ .

ادامه دارد

image source

https://www.pexels.com/@nadine-wieser-266658

Written By
More from ناشناس
لحظه عبرت
یک لحظه‌ای هست که واقعیت با تمام سردی ویران کننده‌اش توی صورتت...
Read More